سفرنامه منظوم حج (هزار و دويست بيت)

مشخصات كتاب

سرشناسه : شهربانو بيگم، -1120ق.

عنوان و نام پديدآور : سفرنامه منظوم حج (هزار و دويست بيت)/ سراينده بانويي اصفهاني؛ به كوشش رسول جعفريان

مشخصات نشر : :مشعر، 1374.

مشخصات ظاهري : 160ص.

شابك : 2400ريال

يادداشت : اين كتاب همراه چند پيوست به كوشش رسول جعفريان ميباشد

موضوع : شعر فارسي -- قرن ق 12

موضوع : حج -- شعر

شناسه افزوده : جعفريان، رسول، 1343 - ، مصحح

رده بندي كنگره : PIR6725/س 74 1374

رده بندي ديويي : 8فا1/5

شماره كتابشناسي ملي : م 75-153

ص:1

درآمد

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

1- سراينده مثنوى

ص:9

سراينده اين مثنوى زيبا كه مشتمل بر 1200 بيت است، بانويى فرهيخته و دانشمند از دوره باشكوه و درخشانصفوى است.

وى مثنوى خويش را در راه سفر حج به نظم كشيده و افزون بر آگاهى هايى كه از شهرها و سرزمين ها عرضه كرده، نكات زيبايى را در وصف مردمان شهرها و خُلق و خوى آن ها به دست داده است. مهمتر از اين ها، تصويرى است كه وى از چگونگى حج گزارى مسلمانان، به ويژه شيعيان در قرن دوازدهم هجرى، ارائه داده است. وى همچنين نكات عارفانه اى را كه خودْ به تجربه دريافته، بيان كرده است.

با كمال تأسف، درباره هويت سراينده، آگاهى ويژه اى نداريم، هر چند اميد مى رود كه اگر نسخه ديگرى از اين مثنوى يافت شود، بتوانيم شخصيت وى را بهتر بشناسيم. در مجموعه باارزشى كه اين مثنوى هم در آن قرار داشت، چند سطرى در معرفى وى آمده كه تا اندازه اى، هويت وى را بر ما آشكار مى كند. اين معرفى، مربوط به زمانى نزديك همان عصر بوده و روشن است كه كاتب آن، با سراينده و خانواده وى آشنايى داشته است. وى مى نويسد:

مثنوى كه عليا جناب عصمت و عفت و طهارت شعار، بلقيس الاوانى، خديجة الدورانى، حليله جليله مكرّمه توفيق ...

مرحمت و غفران پناه، ميرزا خليل، رقم نويس ديوان اعلى، در حين حركت از دارالسلطنه اصفهان، به

ص: 10

عزم زيارت بيت اللَّه الحرام در خصوص اسامى و قرب و بعد مسافت منازل از دارالسلطنه مذكور الى كعبه معظمه و مراجعت از آنجا به مصر مستقر و مكان اصلى خود به رشته تقرير و تحرير كشيده و آب و هواى هر يك از منازل را بيان فرموده اند.

بدين ترتيب تنها آگاهى ما از نام شوهر وى اين است كه شغل وى، منشى گرى در ديوان اعلى بوده است. عنوان «رقم نويس» به كسى گفته مى شود كه متن احكام را مى نگاشته است. اوّلين ويژگى چنين شخصى، آشنايى وى با زبان و ادب بوده است و به اين ترتيب بايد گفت كه سراينده ما در خانه اى كه تخصّص آن در نوشتن احكام بوده زندگى مى كرده و به يقين از همين محيط، تأثير پذيرفته است.

2- در شناخت سراينده

از ميان اشعارى كه وى سروده، مى توان آگاهى هاى مختصرى را درباره زندگى وى به دست آورد. وى در اصفهان مى زيسته و در اين شهر، خويشان فراوانى داشته كه وى بارها از آن ها، اظهار ناخشنودى كرده است.

بد نيست در همين جا اشاره كنم كه سراينده ما سخت افسرده است و با اندك چيزى برآشفته و نگران و ناراحت مى شود.

وى در همان آغاز گفته است كه خستگى مفرط سبب شده تا او در انديشه سياحت بيافتد و چه بهتر كه اين سياحت، سفر بيت اللَّه الحرام باشد.

وى از خاندانى ممتاز و برجسته بوده است. دليل اين امر به طور طبيعى سفر حج است كه در آن زمان، انجام آن با وجود مشقت هاى فراوانِ راه، جز براى ثروتمندان كار آسانى نبوده است. به علاوه مى دانيم كه او همسر رقم نويس دولتصفوى بوده و چنين منصبى در آن دوره مى توانست ثروت و موقعيت خوبى به همراه داشته باشد. افزون بر اين ها، خود وى در موردى كه در نيمه راه مجبور شده تا در بيغوله اى، يا به قول خودش غارى

ص: 11

استراحت كند، اشاره كرده است كه:

كه مى باشد چنين رسم زمانه گهى در غار و گه آيينه خانه

اشاره به زندگى وى در آيينه خانه، به شرط آن كه مقصود عمارت آيينه خانه اصفهان باشد، مى تواند موقعيت اجتماعى او را نشان دهد. همچنين از ديگر اشعار او، مناسباتش با افراد زيادى در شهرها روشن مى شود كه خود، دليلى ديگر بر منزلت اجتماعى والاى اوست.

وى پس از درگذشت شوهرش، كه نمى دانيم پس از گذشت چه مدت از آن عزم حج كرده، راهى سفر شده است. وى در مسير راه، كنار قبر شوهرش كه در منطقه گز اصفهان بوده رفته و از او چنين ياد مى كند:

جَرَس زد نغمه را در پرده راست كه گلزار خليل اينجاست اينجاست

چو بر گلزار يارم رهنمون شد سرشك ديده ام چون جوىِ خون شد

على رغم زندگى طولانى وى در اصفهان، آن چنان كه از يكى از اشعار او بر مى آيد، دولت آباد قزوين، سرزمين آبا و اجدادى او بوده است. وى در اين باره مى گويد:

در اين وادى گره در كارت افتاد به محمل دم فسون تا دولت آباد

بدان سر منزلِ نيكو فرود آى كه باشد يادگار جدّ و آباى

زمانى كه وى در آنجا فرود آمده، زنان آن منطقه از وى استقبال شايانى كرده، به نيكويى از او پذيرايى كردند:

مرا ديدند چون آن ماه رويان ستايش مى نمودنم چو شاهان

همه در سجده و در پاى بوسى شدن همچو چرخ آبدستى

نشاندندم به منّت چون جهاندار ستادندى به پا چون بنده زار

به خورد خويش هر يك ارمغانى بياوردى ز روى جان فشانى

به هر دم مجلسى بهرم مهيّا نمودند آن بتان ماه سيما

به هر كس ميهمانيم ميسّر شدى، افراختى بر كهكشان سر

ص: 12

اين استقبال از وى، به حدّى بوده كه او در خود، احساس جوانى كرده است. با اين حال چون در سفر بوده، نمى توانسته در آن ديار بماند:

به هم زد شاهيم را چرخ ناساز همايم سوى ديگر كرد پرواز

با وجود اشاره سراينده به اين كه دولت آباد قزوين سرزمين آبا و اجدادى وى بوده، شهر اردوباد را- واقع در ساحل رود ارس- به عنوان شهر خود و خويشانش ياد كرده است. محتمل است كه خويشان پدرى يا مادرى او در دولت آباد بوده اند. در حاشيه جايى كه از اردوباد ياد كرده، نوشته شده كه آنجا، زادگاه سراينده بوده است. به هر حال وى در اردوباد، مورد استقبال خويشان قرار گرفته و از جمله خويشى را كه قبل از قرنى «(1)»، در اصفهان با وى دوستصميمى بوده و بعد از آن ديگر وى را نديده، در آنجا زيارت كرده است. وى از اين ديدار بسيار خشنود شده، گرچه مدتى را كه در آنجا بوده، بيمار بوده است. وى درباره اردوباد مى گويد:

به يك مژگان فشارى همچو بادم رسانيدى به شهر اردوبادم «(2)»

چو بط از آب بر ساحل پريدم ز سنبك «(3)» بارهاى خود كشيدم

شدندى آگه اردوباديها «(4)» چون كه آمد سنبكم از آب بيرون

ز خويش و آشنا وز پير و برنا نمودند انجمن بر روىصحرا

به اعزاز تمامى پيشوازم نمودند آن عزيزان سرفرازم

بر جمازه خويشان گرامى ستادند و رساندندم سلامى

ز پيش محملم چون موج قلزم به روى هم همى رفتند مردم


1- از ده سال تا چهل سال.
2- اردوباد، زادگاه مولد شاعره ما بوده است. بعد از اين از آن به عنوان اردوبادم ياد شده است. در ذيل عنوان« اردوباد» در لغتنامه دهخدا آمده است: شهرى بر ساحل ارس بر مشرق جلفا. موضعى است در آذربايجان و باغستان زياد دارد ... و مسقط الرأس بعض شعرا و علما بوده است.
3- قايق كوچك.
4- در اصل: اردوباميها.

ص: 13

به اعزاز و به اكرام تمامى مرا بردند خويشان گرامى

به سوى شهر باصد عزّ و شأنم به كوى آن رفيق مهربانم

كه با هم درصفاهان يار بوديم ز جان با يكدگر غمخوار بوديم

بدان خويشى، گرامى به ز خواهر ز خويشان دگر بس مهربانتر

زمانى نيز كه به خروانق- از بخشهاى تابع اهر- رسيده، از سوى حاكم آنجا- كه از خويشان وى بوده- مورد استقبال قرار گرفته است:

در آنجا بود حاكم سرفرازى جوان كاردان معنى طرازى

بهصورت طفل و در دانش ارسطو قرابت داشت با من آن نكوخو

در اورى نيز مورد استقبال قرار گرفته، اين منطقه نيز از بخش هاى تابع شهرستان اهر است:

به اورى جاى نيك و خوش هوايى ز هر سو باغ هاى باصفايى

فراوان آب ها هر سو گذاران دهى معموره بُد بس به سامان

بُدَم آنجا دگر مهمان سلطان نمك خوردم دگر از خوان سلطان

با اين همه، سراينده سخت به اصفهان دلبستگى دارد و تقريباً تمامى سال هاى بلوغ زندگى خويش را در اين شهر گذرانده است. اين مطلب، با اشاره او به رفاقت و دوستى قديميش با دوستى كه از وى ياد كرده برمى آيد. دلبستگى او به اصفهان كه از وى بهصفاهان ياد مى كند، در بسيارى از اشعار او آمده است. زمانى كه به حلب مى رسد، اين شهر را در آبادى شبيه اصفهان مى بيند و به همين دليل به ياد اصفهان، اشكش جارى مى شود:

شبيه اصفهان ديدم حلب را به ايران توأمان ديدم حلب را

به دكان و به بازار و به ميدان همه چيزش مهيا چونصفاهان

ز هر نوعى در آنجا ميوه بودى كه تن را قوّت و راحت فزودى

ز انجيرش بخور، حبّ نبات است غلط گفتم غلط، آب حيات است

كنى گر وصف انجير حلب را ز شيرينى مَكى تا حَشْر، لب را

ص: 14

بُدى اهلش ز خواهر مهربان تر چه خواهر بل ز مادر جانفشان تر

چو توأم ديدم آن را باصفاهان روان شد اشك خونينم ز چشمان

وطن آمد به ياد من در آن روز كشيدم از جگر آه جهان سوز

ز فرزندان و خويشان ياد كردم چو نى ناليدم و فرياد كردم

اين ياد از اصفهان، ياد از وطن اوست و او را به ياد فرزندان و خويشان مى اندازد و ازصبا مى خواهد تا پيام او را به فرزندانش برساند:

بگو تا كى كشم هجران خوشان بگو تا كى شوم محروم از ايشان

خبر بر اى نسيم مهربانى به سوى اصفهان تا مى توانى

به فرزندان من گو كاى عزيزان چه سازيد از فراغم درصفاهان

به هر حال از اين اشعار، مى توان تا اندازه اى با زندگى اين زن فرخيخته دورهصفوى آشنا شد. با خواندن اشعار وى، مى توان روحيات او را نيز تا اندازه اى دريافت.

گفتنى است با توجه به اشاره وى به آقا كمال، خزانه دار شاه سلطان حسين، مى توان به حدس قوى گفت كه وى در اواخر عهدصفوى، يا به عبارت بهتر، در نيمه نخست قرن دوازدهم هجرى زندگى مى كرده است.

3- درباره اين مثنوى

اشعار وى با سادگى و روانى هر چه تمام سروده شده و از نظر قواعد شعرى، كمترين مشكلى ندارد. تنها گاه به دليل ياد از نام شهرها، مشكل سلاست دارد كه با توجه به ضرورت ياد از نام شهرها، چنين امرى به راحتى قابل بخشودگى است. تا آنجا كه جستجو شد، از دورهصفوى سفرنامه خاصى را نمى شناسيم «(1)»، به همين دليل بايد متن موجود را


1- تنها يك گزارش نيمصفحه اى! در يكى از نخسه هاى موجود در كتابخانه مجلس ديدم كه كمترين ارزشى نداشت.

ص: 15

بسيار بسيار باارزش بدانيم، به ويژه به اين دليل كه به نظمصورت گرفته است. و اين خود، هنر ديگرى است كه علاوه بر جنبه هاى تاريخى و مذهبى، آن را به عنوان يك اثر ادبى مطرح مى كند.

پيش از اين زن شاعره، محيى لارى، در نيمه قرن دهم، مثنوى «فتوح الحرمين» را در سفر حج سروده است كه ما آن را نيز چاپ كرديم. «(1)» متن منظوم ديگرى از احمد مسكين در دست است كه از آن با عنوان «حج نامه» ياد شده و ما گزيده اى از اشعار آن را به عنوان يكى از ضمايم اين كتاب آورده ايم.

بعدها در دوره قاجار نيز منظومه هايى در سفر حج سروده شده كه در مقدمه «به سوى امّ القرى»، ضمن ياد از سفرنامه هاى حج در ادب فارسى، به آن ها اشاره كرده ايم.

گفتنى است، خاقانى نيز در قرن ششم در سفر حج، اشعار زيبا و نغزى درباره كعبه و حرم پيامبرصلى الله عليه و آله سروده كه كمتر نظيرى براى آن مى توان يافت. ما دو قصيده از آن را انتخاب و در ضمايم اين كتاب آورده ايم.

با اين همه، از جهاتى منظومه حاضر از اهميت ويژه اى برخوردار است كه مهمترين جنبه آن، اين است كه سراينده زنى فرهيخته است و اين خود در تاريخ ادبيات فارسى، يك گوهر به شمار مى آيد.

به علاوه، پرداختن وى به جنبه هاى جغرافيايى نيز ارزش خاص خود را دارد. همان طور كه اشاره شد، آشنايى با راه سفر حج در آن دوران، آشنايى با مشكلات زائران ايرانى در اين سفر، و نيز نحوه حج گزارى زائران خانه خدا، از ويژگى هاى اين سفرنامه است. به عنوان مثال وى به تفصيل، از جشن هايى كه به مناسبت عيد قربان در منى برگزار مى شده سخن گفته است.


1- قم، 1373، انتشارات انصاريان.

ص: 16

چنان جشنى دو شب اندر منا شد كه زهره بهر رقاصى بپا شد

برداشت وى از كعبه، و تشبيه هاى او از برخى مكان هاى مقدس آن ديار نيز ره آوردى ديگر از بُعد مذهبى- ادبى اين سفرنامه است. در اين باره، اشاره به دو- سه نمونه، مى تواند مفيد باشد. او در موردى كه احساس خويش را در شدت فراق از كعبه بيان مى كند، چنين مى سرايد:

چو خوش بُد كعبه گر رفتن نمى داشت چو رفتن داشت، برگشتن نمى داشت

و در جاى ديگر در وصف كعبه مى گويد:

ز وصف خانه يزدان چه گويم كه بالاتر بود از آنچه گويم

بلاتشبيه گويا نوجوانى به قامت بود چون سرو روانى

قباى محمل مشكين به بر داشت كمر را بسته از زريّن كمر داشت

حَجَر در آستانش پاسبان بود رخ او بوسه گاه حاجيان بود

وى در مدينه نيز عشق و علاقه خويش را به اهل بيت عليهم السلام نشان داده و از اين كه ديده در آستان امامان، بوريا پهن است، سخت آشفته خاطر شده است. وى در همانجا از نسيم خواسته است تا شاه ايران را از اين وضع آگاه كرده و از او بخواهد تا فرش هاى عالى براى اين آستان ارسال كند:

مشرف چون شدم زان خلد رضوان روان گشتم به پابوس امامان

چو بر آن آستان عرش بنيان كه مى شد تازه از وى دين و ايمان

رسيدم ديده را روشن نمودم جبين خويش را بر خاك سودم

نديدم اندر آن ارض مطهّر به جز نور فروزان زيب ديگر

ميان يك ضريحى چهار مولاى گرفته هر يكى در گوشه اى جاى

زمينى كو بدى بالاتر از عرش به كهنه بوريايى گشته بُد فرش

مكانى را كه بُد توأم به جنّت ندادندش از قنديل زينت

نسيما سوى اصفاهان گذر كن در آن، سلطان ايران را خبر كن

بگو كاى شاه عادل در كجايى از اين جنّت سرا غافل چرايى؟

ص: 17

بيا بنگر بر اولاد پيمبر بدان رخشنده كوكب هاى انور

كه مسكن كرده اند در يك سرايى ضريح از چوب و فرش از بوريايى

روان كن اى غلام آل حيدر فروش لايق آن چار سرور

ز بهر زينت آن خلد رضوان قناديل طلا چون مهر رخشان

دگر رمانها مملو ز گوهر براى آنصناديق مطهر

كه از كورى چشمِ آن رقيبان ز زيور گردد او چون خلد رضوان

4- آگاهى درباره مشكلات زائران ايرانى

يكى از مزاياى اين مثنوى، آگاهى هايى است كه درباره دشوارى حج گزارى ايرانيان از راه كشور عثمانى وجود داشته است. متأسفانه شواهد فراوانى وجود دارد كه نشان مى دهد ساكنان كشور عثمانى، به دليل اختلاف هاى مذهبى و گاه انگيزه هاى مادى، به آزار زائران ايرانى مى پرداخته اند. ما بخش هايى از اين دشوارى ها را در مقاله اى كه درباره «حجاج شيعى در دورهصفوى» نگاشته و در كتاب «علل برافتادنصفويان» چاپ شده، آورده ايم. در اين مثنوى نيز شاعر ما سخن از اين مشكلات گفته است. او پس از ياد از منطقه مرزى و خروج از ايران مى گويد:

به سوى قُرخ و كرمانلر رسيدند ز سينه آه سوزان بركشيدند

كه آخر شد ولايات عجم آه نباشد كس به فرمان شهنشهاه

به شهر خود همه شير ژيانيم كنون خوار و ذليل روميانيم «(1)»

شبى با غم در آن وادى غنودند سحرگه كوچ از آن منزل نمودند

زبان ها بسته شد از نام حيدر عليه السلام دكان ها تخته شد از بيع گوهر

ز بيم روميان چون موش گشتند چو شمعصبحگه خاموش گشتند


1- رومى ها، مقصود عثمانيهاست.

ص: 18

سحر از سرزمين شاه ايران روان گشتند با آه و به افغان

و در جاى ديگرى مى گويد:

در آن وادى هجوم آورد رومى چو بز ويران كند رو خليل تومى!

هر آن كس را كه بُدْ اجناس وافر گرفتندى عشور از آن مسافر

ز ترس روميان كينه پرداز نكردندى گره از بارها باز

ز بيم آن حرامى هاى رهزن سيه بر چشمشان شد روز روشن

با اين كه يك بار از اجناس زائران ماليات گرفته بودند، بار ديگر سر راه آنان قرار گرفته و اين بار با مخالفت حجاج ايرانى، كار به نزاع كشيد:

چو طى شد يك دو فرسخ آن بيابان بنا گه فوج رومى شد نمايان

سر ره را گرفتند و ستادند بنايى تازه بهر ما نهادند

بگفتندى خراج و باج خواهيم نود تومان از اين حجاج خواهيم

عجم آقاسى «(1)» ما هم بر آشفت سخن را تند با آن ناكسان گفت

به طول آخر كشيد آن گفتگوها به يكديگر ترش كردند روها

كشيدند از كمر شمشيرها را رها كردند از زه تيرها را

به آتش خانه ها راهى گشودند تفنگ ها را به هم خالى نمودند

يلان قافله چون شهره شيران ستادندى به جنگ آن دليران

به روى پل به هم آميختندى بسى از يكدگر خون ريختندى

ميان كاروان خالى شد از مرد هر آن كس پهلوان بُد جنگ مى كرد

چو خالى يافتند آن كاروان را بدين سو تافتند آنگه عنان را

يلان حاج چون شير غضبناك جهاندند اسب خود چست و چالاك

سر ره را گرفتندى به ايشان شدى احوال ايشان بس پريشان

شترها را به آب انداختندى از آن، آن روميان دل باختندى


1- سرور حاجيان ايرانى.

ص: 19

به ضرب خنجر و با تيغ بران دريدند و بريدند آن جوانان

البته بخشى از مشكلات نه ناشى از مسائل مذهبى، بلكه مربوط به رهزنان نيمه راه بود كه به ويژه در باديه هاى طول راه در خود جزيرةالعرب مطرح بود.

در اشعار حسين ابيوردى نيز كه در ادامه آورده ايم، به اين قبيل دزدى ها و رهزنى ها كه ساربانان و حتى اميرالحاج نيز با آن همداستان بوده، پرداخته شده است. در اين درگيرى ها گاه كسان زيادى از حجاج شهيد مى شدند و اين، به ويژه از حجاج عجمى بوده است. ابيوردى در رثاى همين شهيدان گويد:

هر كسى هر سال زان جمع پليد حاجيان را بى سبب سازد شهيد

كعبه بهر قتل جمعى بى گناه جامه خود مى كند دايم سياه

از شهيدان عجم زان اهل دين شد فرو زمزم ز خجلت در زمين

اين مشكلات تا سال ها بعد و تا اين اواخر وجود داشته است. در سفرنامه حاج ميرزا على اصفهانى و سفرنامه محمدولى ميرزا كه در كتاب «به سوى امّ القرى» چاپ كرديم، نمونه هايى از اين دشوارى ها را كه مربوط به تجاوزهاى اعراب ساكن در وادى هاى عرب به حجاج است آورده ايم.

5- سراينده تحت تأثير نظامى

آنچه درباره اشعارر وى مى توان گفت آن است كه سراينده ما، تحت تأثير «نظامى» است. او خود اين مطلب را در دو مورد تصريح كرده است:

در اينجا گويم از بيت نظامى كه تا اين مثنوى گيرد نظامى

شباهنگام كان عنقاى فرتوت شكم پر كرد از آن يك دانه ياقوت

ص: 20

و در جاى ديگر نيز چنين مى سرايد:

به ياد آمد مرا اين بيت نامى كه باشد گوهر درج نظامى

چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميدى رسد اميدوارى

گفتنى است تعبير شباهنگام نيز كه مكرر در اشعار سراينده ما آمده، به طور عمده تحت تأثير نظامى است. نگاهى به مدخل شباهنگام در دهخدا، نشان مى دهد كه تمام سه بيتى كه در آنجا درباره شباهنگام آمده، از نظامى است.

6- آماده كردن اين منظومه

پس از انجام سه سفر حج تمتّع، بر خود فرض ديدم تا به نحوى علاقه زائران ايرانى را به سفر حج و خانه خدا و زيارت قبور مطهّر رسول خداصلى الله عليه و آله و امامان نشان دهم. يكى از راه هاى ممكن براى نشان دادن اين علاقه آن بود تا سفرنامه هاى باارزشى را كه فرهيختگان از حجاج ايرانى نگاشته اند، منتشر سازم. اين سفرنامه ها از جنبه هاى مختلفى مى توانست مفيد باشد، جنبه هايى كه نيازى به بيان ندارد.

تاكنون چند سفرنامه را چاپ كرده ام. نخست، مجموعه «به سوى امّ القرى» مشتمل بر چهار سفرنامه از: حاج ميرزا على اصفهانى، محمد ولى ميرزا فرزند فتحعلى شاه، ميرزا محمد مهندس و خودم. سفرنامه مكّه نوشته حسام السلطنه را نيز به چاپ رساندم. فتوح الحرمين، اثر محيى لارى نيز يكى از اقداماتى بود كه بحمداللَّه انجام شد. پس از آن ها، اين هفتمين سفرنامه اى است كه چاپ مى شود.

به اين ها بايد نشر رساله كوتاه و شيرين «مفرحة الانام فى تأسيس بيت اللَّه الحرام» را نيز كه ميراث عالمان دورهصفوى است، افزود. اين رساله، در مجله ميقات منتشر شده است.

منظومه حاضر را از مدت ها قبل مى شناختم و در پى فراهم كردن نسخه اى از آن بودم. پس از مدت زمانى و تقريباً با زحمت، ميكروفيليمى از آن

ص: 21

فراهم كرده و به استنساخ آن پرداختم. جستجو از نسخه اى ديگر را، با توجه به اشاره فهرست نويس محترم كتابخانه دانشگاه تهران، كه استاد فنّ است، على الحساب بيهوده دانستم. «(1)» بنابراين مجبور شدم با استفاده از تنها نسخه، كار را به انجام برسانم. اين كار، مشكلات خاص خود را داشت و من با كمك همسرم، توانستم تا اندازه اى بر كلمات ناخوانا فائق شده و ضبط درست آن ها را بياورم. با اين همه هنوز مواردى وجود دارد كه قادر به خواندن آنها نشدم. از آنجا كه تخصصى در شعر و ادب نداشتم، براى خواندن متن، دچار مشكل شدم و هنوز نيز مى انديشم كه چه بسا در مواردى به خطا رفته باشم. قاعدتاً بايد خواندگان عزيز از آنها درگذرند. نسخه مزبور در شماره 2591 در كتابخانه دانشگاه، ضمن مجموعه اى گرانقدر موجود است.


1- تنها اشاره احتمالى به وجود نسخه ديگر را اين مى دانم كه در كتابخانه فرهنگستان باكو، رساله اى با عنوان« منازل بين اصفهان و مكه» موجود است كه بايد درباره آن، تحقيقات بيشترىصورت گيرد.

ص:22

ص: 23

[آهنگ سفر]

اشاره

(1) «(1)» مرا چون كرد چرخ حيله پرداز جگرخون از فراق يار دمساز

حرامم شد به بِستر خواب راحت نديدم چاره اى غير از سياحت

نه شب خواب و نه روزم بود آرام كه تا بستم به طَوْف كعبه احرام

كمر بربستم و بازو گشادم بدان سو پاى همّت را نهادم

رفيق من نشد يك تن ز خويشان چو مجنون رو نهادم در بيابان

چه كار آيد كسى را يارى كس خدا باشد رفيق بى كسان بس

چو ديدم بى وفايى ز آن عزيزان برون رفتم چوصرصر ازصفاهان

فرو شستم ز دل خوفِ خطر را همايون كردم اين فال سفر را

به محمل سِحْرِصحرا را دميدم چو مرغ از شاخسار غم پريدم

به طوف خانه دادار بى چون روان گشتم تنِ تنها به هامون

جرس اين نغمه را مى زد به آهنگ كه گِز كن راه گَز را تا سه فرسنگ

بپيمودم سه فرسخ راه را چون رسيدم سوى گز از كر و هامون

شبى آنجا غنودم بهر راحت سحر كردم دگر عزم سياحت


1- اين شماره ها كه تا شانزده ادامه دارد، مربوط به شماره صفحه هاى نسخه اى است كه بر اساس آن، مثنوى حاضر چاپ شده است.

ص: 24

جرس زد نغمه را در پرده راست كه گلزار خليل «(1)» اينجاست اينجاست

چو بر گلزار يارم رهنمون شد سرشك ديده ام چون جوى خون شد

چو كردم پنج فرسخ راه را طى فغان از استخوانم خاست چون نى

چو از وصل خليلت بى نصيبى به گلزارش شو اكنون عندليبى

گره از بار و از محمل گشودم شبى آنجا به آسايش غنودم

سحر كان دانه ياقوت رخشان برون آمد چو از فيروزه ايوان

شدم چون عندليب زارِ نالان از آن گلزار رفتم ديده گريان

جرس اين نغمه را زد در عشران كه منزل دور باشد دست جنبان

مسافت چون نمودم پنج فرسنگ به ناگه شد نمايان كوره اى سنگ

ندانم بُد رباط و يا جهنّم گِل و خشتش تو گويى بود از غم

ز تاريكى سيه چون كنج مطبخ غلط گفتم غلط، بُد قصر دوزخ

بُدى هر يورتِ «(2)» آن چون كهنه غارى وطن كرده به هر كنجش مارى

بنايش را نهاد از بى كمالى كمال «(3)» از بهر جان ما وبالى

در آن غمخانه يك شب تا سحرگاه به سر بردم بهصد رنج وصد اكراه

سحرگه بار بر جمازه بستم از آن وادى ضجّت بار رستم

به آهنگ جرس تا چار فرسنگ مسافت طى نمودم با دل تنگ

كه ناگه شد نمايان مؤمن آباد در آنجا شد دل غمگين من شاد

بياضش روشن از سرچشمه هور «(4)» سوادش چون دل مؤمن پر از نور

نكو آب و رباط دلنشين داشت ولى بادِ بَدى آن سرزمين داشت


1- مقصود از خليل، شوى شاعره ماست كه مزارش را در اينجا ياد كرده است.
2- كلمه اى تركى، به معناى جا و مكان. محل خيمه و خرگاه.
3- مقصود، آقا كمال خزانه دار شاه سلطان حسين صفوى است؛ درباره او نك: ميراث اسلامى ايران، دفتر اول، مقدمه وقف نامه مدرسه سلطان حسينيه.
4- خورشيد.

ص: 25

از آن وادى برون رفتم سحرگاه جرس زد نغمه سختى آن راه

بپيمودم چو ره را پنج فرسنگ در او ديدم شكوفه رنگ در رنگ

روان جويى بُد از دامان كُهْسار زصافى چون بياض گردن يار

در آن خوش سرزمين منزل نمودم شبى در پاى بيدستان غنمودم

سحرگه چون عروس مهر خاور زد از فيروزه قصر آسمان سر

دگر بستم كمر بازو گشادم به كوهستان قهرو «(1)» رو نهادم

چه كوهستان! غم از دل ها برون بَر چه كوهستان! كشيده بر فلك سر

هوايش معتدل چون كوى دلدار بياضش سبز و خرّم چون رخ يار

درختانش ز بس بُد سبز و شادادب ز برگش ژاله غلتان چون درّ ناب

بيا بشنو تو از درياچه او سرش گرديده بند بند قهرو

زصافى چون زجاج و آبگينه نمايان همچوصبح از خاك سينه

(2) گذاران بود از دامان كهسار بسانِ چينِ پيشانى دلدار

صبا باشد در آنجا نقش پرداز كشد از موج نقش سينه باز

برد بيرون غم از دل، موج آبش كند خرگه به پا بهر جنابش «(2)»

[كاشان]

جرس شد نغمه سنج ناله نى به آهنگ جمل مى كرد ره طى

بدين سان شد مسافت هفت فرسنگ نمايان گشت كاشان تا كنم تنگ

ز بعد چار روز از شهر كاشان چو آهو كردم آهنگ بيابان

جرس برداشت بانگ نغمه عود كه بايد پنج فرسخ راه پيمود

چو طى شد راه بر سن سن رسيدم رباطى بود در وى آرميدم


1- به احتمال مقصود، قهرود از بخش هاى تابعه كاشان است.
2- شايد: جبالش. در اين صورت شايد شعر چنين بوده: كنه خرگه بپا نزد جبالش.

ص: 26

ندانم وادى برزخ بُدى او و يا آخر چو دوزخ مى شدى او

كهن غارى «(1)» كه تا گشته است جاويد نه مه ديده است و نه كوكب، نه خورشيد

به هر چرخش دهم نسبت دو بالاست به جز خوبى همه چرخش مهياست

در آن دير كهن تا عصر ماندم ز بهر خويش اين ابيات خواندم

كه مى باشد چنين رسم زمانه گهى در غار و گه آيينه خانه «(2)»

در آن ظلمت سرشت دير بنياد نفس شد تنگ و آمد دل به فرياد

كه بربنديد محمل اى رفيقان كه جان از تن شد و تن سير از جان

چو محمل بسته شد از رنجْ رستم چو آهو از شكنج دام جستم

روان گشتم به سوى دشت گلرنگ جرس برداشت در شهناز «(3)» آهنگ

كه اى هامون نَوَرد پيك فرسا بود شش فرسخ اين ره زود پيما

چو زان وادى برزخ گشتم آزاد فِكندم بار را در قاسم آباد

رباطى روشن و نهر گذاران در آنجا بود، كردم شكر يزدان

چو پير گوژپشت «(4)» آسيا گرد ز كج گردى رخ خود را نهان كرد

سيه زنگىِ شبْ گيسوىْ بگشود دهان از خنده بست و روى بنمود

[قم]

شدم محمل نشين مانند كوكب نمودم طى چار فرسخ در آن شب


1- در اصل: قارى.
2- گويا مقصود، عمارت آيينه خانه اصفهان است كه از بناهاى دوره اخير صفوى است. اگر چنين باشد، قاعدتاً بايد بر اشرافيت ناظمه اشعار و وابستگى او به خاندان هاى بزرگ اين دوره تكيه كرد. آيا ممكن است مقصود او صرفاً كاربرد كلمه آيينه خانه، به عنوان قسمتى از خانه هاى اشرافى باشد؛ نه عمارت آيينه خانه معروف؟
3- شهناز نوعى نواى موسيقى است.
4- گوژپشت، كنايه از فلك و آسمان است.

ص: 27

جرس اين نغمه را در پرده برداشت كه قم منزل بود گويا خبر داشت

سحرگه چون عروس خاورى باز شدى بر چهره خود غازه «(1)» پرداز

صبا شد پيش رو چون اسب تازان رسانيدم به شهر قم فرازان

بدان ارض مطهّر چون رسيدم به چشم از خاك درگاهش گشودم

چون از معصومه گرديدم شرفياب شدى چشم و دلم روشن چو مهتاب

روان گشتم شبانگه خرّم و شاد به آهنگ جرس تا جعفر آباد

كه طى كن راه را طى اى مسافر پياپى كن پياپى اى مسافر

چو شش فرسنگ راهش را بريدم سحرگه سوى آن منزل رسيدم

شباهنگام چو رخ پوشيد خوريد لباس قيرگون را شب بپوشيد

جرس اين نغمه را در جارگاه خواند كه شش فرسخ دگر بايد جمل راند

شدم از سختى آن راه دلتنگ كه راهش بود بَد تا پنج فرسنگ

[ساوه]

گهى اندر فراز و گاه در شيب غمم در آستين، اندوه در جيب

كه تا در ساوه بار خود گشودم سپاس شكر يزدان را نمودم

ندانم ساوه يا هاويه بود او و يا ويرانه زاويه بود او

خراب آباد دنياى سكونى چو بخت تيره روزان واژگونى

تمام خانه هايش رفته بر باد به گستاخى كشيده جُغد فرياد

ز يك روز دگر ز آن محنت آباد نمودم كوچ و گشتم از غم آزاد

جرس برداشت از بهر من آهنگ كه دلتنگت نسازد هشت فرسنگ

چون آن ره را نمودم طى در آن شب رسيدى جانم از دوريش بر لب

صبا ناگه نقاب مهر بگشود به سوى خشكه رودم راه بنمود


1- . گلگونه يا سرخاب.

ص: 28

رباطى داشت آن منزل دگر هيچ گذاران جوى آبى پيچ در پيچ

شبانگه چون عروس خاورى باز نهان گرديد اندر خانه ناز

كشيدم تنگ محمل را دگر بار برون رفتم از آنجا در شب تار

شب تار از سفيد! نااميدى جرس را دل ز هيبت مى تپيدى

فراموشش شد آن آهنگ نيكو مكرر مويه «(1)» كرده زد به زانو

كه در اين ره خلج «(2)» بسيار باشد چه سازم، چون كنم، شب تار باشد

دل مه بهر زارى جرس سوخت بناگه مشعل زرّين برافروخت

چو مهْ مشعل فروز راه من شد جرس را نغمه هم دلخواه من شد

مسافت شد چو شش فرسنگ آن راه نمايان گشت آراسنك چون ماه

چه آراسنك جاى دلگشايى فرح افزاى، دل خرم سرايى

از آن سو مهر تابان شد نمايان ز پيش او هويدا شد خيابان

چنارش رسته هر سو تنگ بر تنگ همه هم قامتِ هم، تا دو فرسنگ

چو يار مهربان همدوش همسر گرفته يكديگر را تنگ در بر

چه خوش گفتست طالب «(3)» اين سخن را كه نازم آن زبان و آن دهن را

تو گويى زاده اند از خاك توأم به رعنايى همه هم قامت هم

خيابان مسطح در ميان بود كه گويا چهارباغ اصفهان بود

ز هر سو باغ هاى دلفريبى به هر شاخ گلشصد عندليبى

در آنجا نهر آب خوش گوارى ز پاى آن درختان بود جارى

تو گويى شق شده از آب كوثر زلال و سرد و شيرين و معطّر


1- مويه كردن: گريه و زارى كردن.
2- درد استخوان ناشى از كوفتگى راه رفتن.
3- مقصود، شاعرى با تخلّص طالب است. درباره شاعران با اين تخلّص يا مشهور به اين نام نك: فرهنگ سخنوران، ج 2، ذيل مورد.

ص: 29

شباهنگام جرس برداشت افغان «(1)» كه بيرون رو از اين خرّم گلستان

جمل گرچه مسافت كيش باشد ولى نُهْ فرسخش در پيش باشد

بهارم در نظر، گل در گريبان برون رفتم از آن خرّم گلستان

ببين شومى اقبال زبون را غلط كردى چرخ واژگون را

كز آن جنّت سرا بيرونم آورد به استعجال سوى دوزخم برد

كه او را منبره گويند مردم ميان منزلان نامش شود گم

چو خرگاه سيه را شب بپا كرد جرس بانگ رو آ رو را بنا كرد

چو زرين مشعل مه شد فروزان برون رفتم از آنجا سينه سوزان

[قزوين]

چو گرديدم خلاص از كوى برزخ نمودم طىِّ وادى چار فرسخ

نمايان گشت باغستان قزوين «(2)» بهار قوش و تابستان قزوين

هوايش را نبودى اعتدالى به هر دم مى شد از حالى به حالى

گهى فصل ربيع و گه زمستان گهى بُد سنبله «(3)» و گاه ميزان

بهارش را نبود چندانصفايى رسن بدتيره خاك و بد هوايى

به شهر اندر شدم در حين گرما صباحش لرزه بگرفتم ز سرما

در آن وادى ده و دو روز ماندم به هر ساعت به فصلى عيش راندم

نبردم فيض از باغ بهارش بلى ديدمصفا در سبز «(4)» كارش

بريده كرزه بر كرزه «(5)» خيابان به يك قامت درو و رسته درختان


1- افغان، حدسى است.
2- درباره باغستان قزوين نك: مينو در، ج 1، ص 867.
3- به معناى خوشه گندم و جو و مثل آن.
4- شايد: سير.
5- كرزه، به معناى زمين كشتزار كه كناره هاى آن را بلند ساخته باشند و نيز به بلندى كنار مرز، كرزه مى گويند. همچنين به معناى گياه خوشبو نيز آمده است دهخدا، ذيل مورد.

ص: 30

غرض از سبز كارش فيض بردم ز جام چار فصلش باده خوردم

جرس فرياد زد كاى دشت پيماى بگو تا چند مى مانى در اين جاى

در اين وادى گره در كارت افتاد به محمل دم فسون تا دولت آباد

سه فرسنگست ره طى كن كه شايد شب اميد تو فردا بزايد

بدان سرمنزل نيكو فرود آى كه باشد يادگار جدّ و آباى

شبانگاهان ز قزوين بار بستيم ز تاريكى شب زنار بستيم

سحرگه چون رخ خورشيد تابان نمايان شد از آن فيروزه ايوان

جمل زانو زد اندر دولت آباد جرس منزلْ مبارك كرد فرياد

كنون بشنو ز وصف دولت آباد كه تا گردد دل غمگين تو شاد

نكو سر منزل و خرم زمين است سوادش اعظم و بس دلنشين است

در آنجا لعبتان «(1)» لاله رخسار خرامانند درصحرا و كهسار

(3) همه دل از كف عاشق برون كن دل بى صبر را از غمزه خون كن

مرا ديدند چون آن ماه رويان ستايش مى نمودندم چو شاهان

همه در سجده و در پاى بوسى شدن همچو چرخ آبدستى

نشاندندم به منّت چون جهاندار ستادندى بپا چون بنده زار

به خورد خويش هر يك ارمغانى بياوردى ز روى جانفشانى

به هر دم مجلسى بهرم مهيّا نمودند آن بتان ماه سيما

به هر كس ميهمانيم ميسّر شدى، افراختى بر كهكشان سر

سخن كوته چنانم بال بگشاد شدم كو شابه «(2)» اندر دولت آباد


1- به معناى خوب روى، معشوق، زيبا.
2- شابه، به معناى زن جوان است. سراينده بر آن است تا نشان دهد در دولت آباد به وى خوش گذشته، آن اندازه كه گويى جوان شده است.

ص: 31

نمودم چار روزى كامرانى به فيروزى در آنجا عيش رانى

جرس را ناله اى از دل برآمد كه عمر پادشاهيت سرآمد

نشايد بيش از اين يكجا نشستن چنان بى فكر و بى پروا نشستن

به هم زد شاهيم را چرخ ناساز همايم سوى ديگر كرد پرواز

صبا اورنگ شاهيم به هم زد جمل از خانه برصحرا قدم زد

چو يك فرسخ ره و منزل بريدم غزال آسا بهصحرايش خزيدم

به رسم پيشوازم نوجوانى به پيش آمد ز راه كامرانى

جوانى باخرد، درويش نامش ز عالى همتى حاتم غلامش

بگفتا منّتى بر جان من نه قدم بر كعبه اخوان من نه

مرا از مقدمت دل چون شود شاد دلت خرّم شود از دولت آباد

مرخّص چون به مهمانى شد آن مرد روان گشت و تفاخر بر فلك كرد

به پيش راه من بعد از زمانى روان با پور خود كرد ارمغانى

رسيدم چون به سوم خرّم آباد دگر بذلى به سوى من فرستاد

بناى تازه، تالار دل آراى بپا كرده بدان مرد نكو رأى

نخستين آن زمين ويرانه بودى به جغد و بوم آنجا لانه بودى

كنون از سعى آن مرد هنرور شده خرم بسان روى دلبر

كنون از ميزبانى هاى آن مرد سخن بشنو كه چون مهمانيم كرد

ميان را بست مانند غلامان مهيّا كرد نعمتهاى الوان

ز بهر من چنان خانى بگسترد كه گرديدم خجل از روى آن مرد

بدينسان مهربانى ها ز خويشان نديدم تا كه بودم درصفاهان

ز بعد ميهمانى زاد راهم مهيا كرد و شد بس عذر خواهم

ز خوش رويى آن مرد خجسته گشادى يافتم زان كار بسته

ص: 32

شبانگه چون عروس زر عمارى «(1)» شد از آن غرفه نيلى فرارى

برون رفتم ز كوى آن جوانمرد به همراهم دو منزل راه طى كرد

جرس اندر عراق اين نغمه برداشت كه نازم مادرى را كين پسر داشت

به همراهى آن فرخنده سرهنگ نمودم طىِّ وادى تا دو فرسنگ

كه تا در قريه راكان رسيدم در آن معموره روزى آرميدم

شباهنگام از آن سر منزل خوش برون رفتم بهصحرا با دل خوش

جمل بر سبزه زار دشت مينو جهانيدم بهصحرا همچو آهو

در آن دشت زمرّدفام گلرنگ جرس چون ارغنون بگرفت آهنگ

كه كن نظارهصحراى اخضر دماغت را معطّر كن معطّر

كه تا شش فرسخ اين ره همچنين است هوا ابر و سوادش دلنشين است

نسيمش گويى از فردوس خيزد كه بوى عنبر از جيبش بريزد

به سرعت طى مكن اين دشت را تو غنيمت بشمر اين گلگشت را تو

منم آهسته طى ره نمودم به خرّم دره «(2)» منزلگه نمودم

ده معمور و جاى دلنشين بود فراوان آب و خرم سرزمين بود

رخ خورشيد چون شد زعفرانى به شيب آمد ز قصر آسمانى

جرس زد بانگ، بربنديد محمل كه شش فرسنگ باشد راه منزل

[سلطانيه و زنجان]

ببستم بار از آن نيك منزل ولى ماندى مرا اندر پى اش دل

كه تا راهم به سلطانيه افتاد فداى دِهْ چنين شعر لعين باد

شب از آن شهر ملعون باربستم به طنبور جرس ها تار بستم


1- عمارى به معناى هودج و محمل.
2- از روستاهاى زنجان.

ص: 33

چو شش فرسنگ ره را طى نمودم به زنگان «(1)» تنگِ محمل را گشودم

در آن وادى نمودم مكث روزى غم و درد و كدورت گشت روزى

رفيقان خسته، من دلخسته گشتم دو روزى اندر آن وادى نشستم

مشوّش حال من از بس شد آنجا نمى دانم چه سان شهرى بُدْ آنجا

جرس زد در ميان روز فرياد كز اين منزل برون شو تا شوى شاد

اگرچه راه ناهموار باشد ولى فرسنگ اين ره چار باشد

برون رفتم از آن وادى چوصرصر غمم در پى بُد و اندُه برابر

كه تا اندر دهل انداختم بار جرس از بهر او زد سنج بسيار

شدم عصرى از آن وادى روانه جرس زد از برايم شاديانه

چو فرّخ منزلى بود اين دهستان كه كبكش شدخرامان در كهستان

كنون تا پنج فرسخ راه پيماى به چرخ بند بار خويش بگشاى

به چرخ افتادم و شب تا سحرگاه نشان جستم گه از كوكب گه از ماه

كه تا بر سوى آن منزل رسيدم در آنجا تا به عصرى آرميدم

نهان چون كرد مهر خاورى رو نمودم كوچ از آنصحراى مينو

جرس اندر بيان اين نغمه مى خواند جمل را با مُقام خويش مى راند

بپيما راه منزل پنج فرسنگ به كول تپه «(2)» تو گر خواهى بكن لنگ

كه باشد اندر آن وادى جوانى بسى با عقل و هوش و كاردانى

جوانى با نسب مهمان نوازى كريمى با ادب گردن فرازى

اگر پرسى ز نام نامى او تقى باشد محمد حامى او

رسيدم چون به سوى آن دهستان زدم خرگه به دامان كهستان


1- زنجان.
2- كول تپه يكى از روستاهاى زنجان؛ براى مشخصات جغرافيايى آن نك: فرهنگ آبادى هاى كشور، ص 469.

ص: 34

چو آگه شد آن مرد نكو خوى كه منزلگه مرا شد قريه اوى

روانْ خوانِ خودش كرد از برايم در آن بود آنچه بودى مدّعايم

بهصد طور و بهصد شيرين زبانى كمر بست از براى ميزبانى

فراز آمد نخستين مادرش پيش مرا آن بانويان كردند پيشواز

به خدمتكارى من آن عزيزان كمر بستند مانند كنيزان

ز روى عقل و راه كاردانى نمود آن نوجوانم ميهمانى

شباهنگام چون مه مشعل افروخت جرس اندر دوگاه اين نغمه آموخت

كه امشب كوه قپلانتو «(1)» به پيش است مرا از سختى ره سينه ريش است

قدم چالاك كن اى دشت پيماى چو كبك اندر كهستان گشت فرماى

چو پاسى رفت از شب بار كردم خداوند جهان را يار كردم

ز شوق خانه ربّ ودودم چو كاهى در نظر آنگه نمودم

جمل گه مى پريدى سوى افلاك چريدى گاه هم در دامن خاك

ز بس رفتم به بالا آمدم شيب گريبانم دريد و پاره شد جيب

شنيدم گاه تسبيح ملك را شمردم گه زر پشت سمك را

بدين گونه بدى تا چار فرسنگ بحمداللَّه نشد جمازه ام لنگ

كه تا پيدا شد از پيشم ميانه چون منزلگه بلاى جاودانه

(4) بدان وادى چو بار خود كشيدم دگر رخسار نيكى را نديدم

تب آمد شد رفيق و مونس من در آن ويرانه ديرم كرد مسكن

نهادم سر به روى بالش نرم فتادم در ميان تابه گرم

گهى از آتش تب استخوان سوخت گهى دل، گاه سينه، گه تن افروخت


1- درباره موقعيت اين كوه كه در منطقه سقز واقع شده نك: دهخدا، ذيل مورد، منطقه مزبور كوهستانى و سردسير است.

ص: 35

[ميانه]

ز يك روز دگر باز از ميانه نمودم بار گرديدم روانه

جرس زد بانگ كى بيمار رنجور تعب باشد ترا اين منزل دور

تعب بسيار مى بايد كشيدن كه راه هفت فرسخ را بريدن

فراز و شيب اين ره هم همان است به قپلانتو تو گويى توأمان است «(1)»

چو گرديدم روان از آن ولايت همان بد راه و كوه و آن حكايت

كه تا بر تركمان «(2)» انداختم بار تن خسته، دل رنجور و بيمار

چو زنگى شب از خرگه برون شد پرند آسمانى قيرگون شد

جرس زد بانگ بربنديد محمل كه ره سخت است و نزديك است منزل

تن خسته، تب سوزان، دل تنگ نمودم بار و طى كردم سه فرسنگ

كه تا سر زد ز جيب آسمان هور رخ قاراچمن بنمود از دور

زدم خرگه كنار كشت و كارش فرح بخشاى دل شد سبزه زارش

چو شد رخسار مهر خاورى زرد فلك از وسمه ابرو را سيه كرد

زدم مضمار بر ساز جرس باز به آهنگش جمل شد نغمه پرداز

به هودجِ سِحْر،صحرا را دميدم سه فرسخ راه منزل را بريدم

سحرگه چون از آن قصر مدوّر برون آمد عروس مهر خاور

نمايان منزلم گرديد از دور كه بر عباس نيكى «(3)» بود مشهور

ميان زرع «(4)» خرگه را تكيدم در آن معموره تا شب آرميدم


1- . يعنى شبيه همان راهى است كه در بيت هاى پيش به آن اشاره كرد.
2- تركمان يكى از شهرهاى ميانه.
3- . نقطه هاى« نيكى» مشخص نيست؛ به اين نام هم، در فرهنگ آبادى هاى كشور، روستايى نداريم.
4- . مزرع.

ص: 36

همان بودى رفيق و مونسم تب دلم در سوزش و تبخاله بر لب

شباهنگام جرس برداشت آواز عنان محمل خود را سبك ساز

كه زنگم كر ز باد اين زمين شد تو را گر سبزه زارش دلنشين شد

نمودم كوچ از آنصحراى اخضر عنان محملم را داشتصرصر

سه فرسخ ره در آن شب طى نمودم به درد و سوزش تب طى نمودم

نمايان شد چو از دامان كهسار عروس خاورى با رخت زر تار

فكندم بار را اندرصبورى در آن منزل تب از من كرد دورى

عرق آمد طبيب جان من شد دواى درد بى درمان من شد

[تبريز]

چو تب از استخوانم كرد دورى نمودم كوچ عصرى ازصبورى

جرس شد بهر راهم نغمه پرداز هراتى وار زد مضمار بر ساز

كه طى راه را تا هفت فرسنگ مباش از سختى و سستيش دلتنگ

كه منزلگاه باشد شهر تبريز هراتى زان بخوانم بهر تبريز

نمودم من هم آن شب تركِ راحت نكردم كوتهى اندر سياحت

ولى از راه ناهموار تبريز سرآمد عمر و شد پيمانه لبريز

كه تا راهم به تبريز اندر افتاد هواى اردوبادم بر سر افتاد «(1)»

روان گشتم از آنجا بعد شش روز به اقبال همايون تخت فيروز

چو شد رخساره خور زعفرانى فلك پوشيد رخت ارغوانى

جرس اندر فغان آمد كه برخيز كه نبود جاى تو در شهر تبريز

عنان محمل خود را بكش تنگ بكن طىّ مسافت پنج فرسنگ

كه منزلگاه تو در ثار باشد خداوند جهانت يار باشد


1- در حاشيه نوشته شده: اشاره به اردوباد كه مولدش بوده.

ص: 37

برون رفتم چوصرصر زان ولايت جرس با نغمه مى كرد اين حكايت

كه مى باشد در اين ره كوه بسيار مينديش و دل خود را نگهدار

چو خور از دامن گردون برآمد همانا عمر راه من سرآمد

فكندم بار را در ثار امروز رفيق من شدى بيمار آن روز

ده معموره جنّت سرشتى به دورش باغ هايى چون بهشتى

كه از آن هر طرف جويى چو سيماب زصافى بُد نمايان چون در ناب

بدان ده بار خود را چون كشيدم به كوى مرد دهقان آرميدم

چه دهقان مرد با عقل و تميزى به مصر آن دهستان چون عزيزى

ز راه ميزبانى آن نكو خوى بگسترد از برايم بذل نيكوى

چو ديدم مردمى زان مرد دهقان غنودم يك شبى در آن دهستان

صبا مرغ سحر برداشت آواز جرس هم گشت با او نغمه پرداز

نمودم كوچ از آن خرّم دهستان پلنگ آسا فتادم در كهستان

گهى جمازه ام را باز كردى به چرخ چهارمين پرواز كردى

گهى منزلگهش لاهوت مى شد گهى همداستان با حوت «(1)» مى شد

مسافت شد چنين ره چار فرسنگ ز ناهموارى ره آمدم تنگ

اگرچه بود ناهموار راهش ولى بردم بسى فيض از گياهش

ز هر سو رسته بودى رنگ بر رنگ گل و لاله در او فرسنگ فرسنگ

بيا اورنگ گل هايش بياموز زده گويا چكن «(2)» استاد زر دوز

به رنگ و نيم رنگ او نظر كن چكن باشد به انگ او نظر كن

چه كس كِشته در اين كهسار لاله كه داده بر كف ساقى پياله

كه كرده اين كهستان را گلستان كه باشد باغبان اين كهستان


1- تشبيهى شبيه« از سما تا سمك».
2- نوعى زركش دوزى و بخيه دوزى است.

ص: 38

بنازم باغبان اين زمين را كه كِشته اين گل و اين ياسمين را

چو سير آن كهستان را نمودم به ابرو محمل خود را گشودم

ز خويشانم در آنجا بُد جوانى درآمد در مقام مهربانى

بُدى سر خيل آن ده آن جوانمرد مرا شد ميزبان، مهمانيم كرد

نكو بذلى بگسترد آن نكورأى ز انواع خورش كردى مهياى

به كوى آن جوان نيك فرسا به آسايش غنودم يك شب آنجا

سحر چون مهر عالمتاب سر زد زمين را از شعار «(1)» خود به زر زد

برون رفتم از آن وادى چوصرصر نهادم رو به كوهستان ديگر

چه كوهستان بدى از گل گلستان چه كوهستان گلستان ارم خوان

زده سر هر طرف گل هاى زيبا ز هر سر عندليبى گشته شيدا

فراوان جوى ها هر سو گذاران ز شيرينى بسان شيره جان

هواى خوب و كوهستان گلرنگ جمل راندم از آنجا تا دو فرسنگ

جرس فرياد زد كى دشت پيماى ترحّم كن در اين منزل فرود آى

كه ره بسيار ناهموار باشد شتر در زحمت و آزار باشد

به نزديكى ده ويرانه بودى به جز آب و علف ديرانه بودى

بگفتندى كه اين گنبدكبود است در اين وادى دهى بس بى وجود است

فكندم بارهاى خود در آنجا غنودم يك شبى لابد در آنجا

چه گويم ز آن شبى كانجا غنودم به پشه تا سحر در جنگ بودم

كه تا زده خندهصبح از دامن چرخ مصفّا شد ازو پيراهن چرخ

جرس فرياد زد كين وقت بار است نه وقت خواب و ايّام قرار است

چو زد بر آسمان خورشيد خرگاه نهادم پاى همّت باز بر راه

جمل شد چون گوزن كوهساران دويدى كُهْ به كُهْ، گه در بيابان


1- شايد: شعاع. در عين حال در مورد ديگرى هم شعار آمده است.

ص: 39

دو فرسخ راه را اين سان چو طى كرد شتر را سنگ او گويا كه پى كرد

(5) ز بس بُد تند و تيز و گرم آن سنگ از آن شد اشتر بيچاره ام لنگ

چو كوهستان غم عالم به دل كن دوصد بيچاره را در زير گل كن

از آن كهسار بر دم فيض بسيار در اين كُهْ بس كشيدم زحمت خار

دو فرسخ راه را طى كردم آن روز به سنگش ناقه را پى كردم آن روز

نه گُل ديدم نه لاله نه گياهى به خروانق «(1)» رسيدم چاشتگاهى

در آنجا بود حاكم سرفرازى جوان كاردان معنى طرازى

بهصورت طفل در در دانش ارسطو قرابت داشت با من آن نكوخو

چو شد آن ارجمند دانش آموز ز من آگه كه وارد گشتم آن روز

فرزند گرامى آن گرامى به پيش آمد رسانيدم سلامى

ز بهرم خانه بس باصفايى مهيّا كرده بود از كدخدايى

در آنجا چار روزم ميهمانى نمود آن نوجوان از مهربانى

دگر هم مهربانى هاى بسيار به من نسبت نمود آن نيك كردار

بهصد افتادگى و طور نيكو رسانيدم سلامى هر سحر او

مكرّر اين سخن را داشت بر پاى چه خدمت باشد امروزت بفرماى

كه فرمانبر به فرمان تو باشم نيَم خويش، از غلامان تو باشم

به نزدم هفته اى از لطف مى باش عبير مرحمت بر فرق من پاش

بهصد ابرام روز پنجمين بار ببستم من ز كوى آن نكوكار

به مهمان داريم كرد آن گرامى روان از خادمان مردان نامى

سحر گشتم از آن وادى روانه به همراهم روان شد آن يگانه

به رسم بدرقه آن نوجوان مرد سه ميدان اسب را همراه طى كرد

وداعم كرد چون رخصت ز من يافت به كوى خويشتن آنگه عنان تافت


1- دهى است، مركز دهستان ديزمار باخترى بخش ورزقان، شهرستان اهر.

ص: 40

چو او رفت و جرس برداشت آهنگ كه باشد تا به منزل چار فرسنگ

رسيدم چاشتگاهى سوى اورى «(1)» فكندم بار را در كوى اورى

به اورى جاى نيك و خوش هوايى ز هر سوى باغ هاى باصفايى

فراوان آب ها هر سو گذاران دهى معموره بود و بس به سامان

بُدم آنجا دگر مهمان سلطان نمك خوردم دگر از خوان سلطان

شبى آنجا نهادم سر به بستر تب سوزان به من گرديد همسر

چو زد خورشيد تابان سر ز گردون جرس زد بانگ، بايد رفت بيرون

نمودم كوچ از آن خرّم دهستان نهادم رو چو وحشى در كهستان

چو طى شد فرسخى راه سيارى نمايان شد نظرگاه سيارى

كه بودى ساحل رود ارس يار كه بگذشتى ارس چون سينه مار

ز غم چون چين پيشانى جانان به روى هم بدى موجش نمايان

جرس زد بانگ بگشا محمل خويش به سنبك «(2)» لمحه اى كن منزل خويش

ز اشتر محملم را باز كردم چو مرغابى به شط پرواز كردم

نگهبانان سنبك تا كه ديدند به پيشم سنبك خود را كشيدند

سوار اسب چوبى همچو طفلان شده، آوردم اشهب را به جولان

[اردوباد، زادگاه سراينده]

به يك مژگان فشارى همچو بادم رسانيدى به شهر اردوبادم «(3)»

چو بط از آب بر ساحل پريدم ز سنبك بارهاى خود كشيدم


1- از روستاهاى اهر.
2- قايق كوچك.
3- اردوباد، مولد سراينده بوده است. بعد از اين، از آن به عنوان اردوبام ياد شده است. در ذيل عنوان« اردوباد» در لغتنامه دهخدا آمده است: شهرى بر ساحل رود ارس بر مشرق جلفا. موضعى است در آذربايجان و باغستان زياد دارد ... و مسقط الرأس بعض شعرا و علما بوده است.

ص: 41

شدندى آگه اردوبادى ها «(1)» چون كه آمد سنبكم از آب بيرون

ز خويش و آشنا وز پير و برنا نمودند انجمن بر روى صحرا

به اعزاز تمامى پيشوازم نمودند آن عزيزان سرفرازم

بَرِ جمازه خويشان گرامى ستادند و رساندندم سلامى

ز پيش محملم چون موج قلزم به روى هم همى رفتند مردم

به اعزاز و به اكرام تمامى مرا بردند خويشان گرامى

به سوى شهر باصد عزّ و شأنم به كوى آن رفيق مهربانم

كه با هم درصفاهان يار بوديم ز جان با يكدگر غمخوار بوديم

بدان خويش گرامى به ز خواهر ز خويشان دگر بس مهربان تر

بناگه آسمان از حيله سازى درآمد بر مقام مكر و بازى

چنان برد از نظر آن مهربان را بدانسان، كز بدن روح و روان را

چهل منزل ز يكديگر جدا كرد به هجران اين دو تن را مبتلا كرد

به دل از لا علاجى جبر كرديم به هجران هر دو قرنىصبر كرديم

كه تا آخر شب ظلمات هجران مبدّل شد بهصبح وصل جانان

بديدم بعد قرنى روى آن يار فكندم بار را در كوى آن يار

دواى درد بى درمان هجران بودصبر و تحمل اى عزيزان

در آن وادى بماندم بيست و دو روز به كوى آن گرامى يار دلسوز

ز شادى، آن رفيق اصفهانى در اين مدت نمودم ميزبانى

رفيق مهربان و يار ديرين دريغ از من نكردى جان شيرين

پرستارى بدان سان مى نمودم كه گويا ز آسمان افتاده بودم

ولى بختم نكردى سازگارى نكردى با من او يك هفته يارى

هميشه خسته و رنجور بودم به آزار و به تب محشور بودم


1- در اصل: اردوبامى ها.

ص: 42

نگشتم يك زمان همصحبت او نكردم الفتى با آن نكوخو

ز خويشان دگر هم مهربانى بسى ديدم از ايشان جانفشانى

بُدْ اردوبام جاى دلنشينى نكو آب و هوا، شيرين زمينى

ز هر سو چشمه اى مى بود در جوش زصافى بردى از بيننده اش هوش

ز سردى يخ غلام و برف چاكر ز شيرينى بُدى قند مكرّر

چنين جاى خوش و دامان كهسار ز هر سو باغ ها گلزار بسيار

نبردم بهره از سير وصفايش به من سازش نكرد آب و هوايش

هميشه صاحب آزار بودم ضعيف و ناتوان و زار بودم

خجل گشتم ز روى آن وفادار كشيدى دايم از بهر من آزار

بدى دلخسته از رنجورى من شدى دلخسته تر از دروى من

چو عمر ماندنم آنجا سر آمد جرس فرياد زن پيشم درآمد

كه وقت بار و ايّام فراق است نه هنگام نشستن در اتاق است

چو گلبانگ جرس را آن وفاجوى شنيدى سر نهاد از غم به زانوى

مگو شهرش بگو حبّ نباتست گذاران چشمه اش آب حياتست

روان كرد از دو ديده اشك خونين شده دامانش از خونابه رنگين

ز بس بگريست آن خويش وفادار تو گويى ماتم نو شد پديدار

دگر خويشان بدو يارى نمودند ز بهر رفتنم زارى نمودند

غرض آن روز تا شام آن گرامى نه نان خورد ونه آب و نه طعامى

همى باريد از مژگان چو باران سرشك ارغوانى تا به دامان

كه تا كردى نهان مهر جهان تاب رخ خود را درون لجه آب

وداع آن گرامى را نمودم ز چشمان جوى خونين را گشودم

برون مهر عزيزان كردم از دل نهادم پاى همت را به محمل

(6) ز شور شوق طوف خانه حق بكردم فرق سر از پاى مطلق

ص: 43

كه تا يك فرسخى ره را بريدم به فيض آباد آن وادى رسيدم

در آن وادى نكردم خواب راحت ز بس جاى بدى بود و كثافت

صباحش رفتم از بهر تماشا سوى درياچه و باغ مصفّا

نكو درياچه و باغ خوشى بود ز هر سو چشمه سار دلشكى بود

ولى از هجر آن خويش گرامى نبردم فيضى از آن باغ نامى

چه كار آيد مرا سير گلستان كه خالى باشد آنجا جان جانان

نه گل ديدم نه گل چيدم در آنجا همين از هجر ناليدم در آنجا

شدم عصرى از آن وادى روانه جرس بگرفت در راه اين ترانه

چه غمگين گشته اى از هجر ياران به سوى خانه حق رو بگردان

مباش از فرقت دلدار دلتنگ شتر را تند ميران چار فرسنگ

چو طى شد ره به يايچى «(1)» بار افكن ز سر سوداى هجر يار افكن

شتر چون شد روان بر روىصحرا به ناگه گشت باد تند پيدا

بهصد زحمت شب آن ره را بريدم چه زحمت ها كه ازصرصر كشيدم

بشد دل تنگ و جان آمد به فرياد زدست باد اينجا داد بيداد

صباح افتان و خيزان باصد كراه رسيدم سوى يايچى قصه كوتاه

گرفت از دست باد او مرا دل كشيدم عصر تنگى تنگ محمل

نمودم كوچ، از آنصرصرآباد ز دست باد آنجا گشتم آزاد

به ساز خود جرس بگرفت آهنگ كه باشد تا به منزل چار فرسنگ

شتر آمد به رقص از نغمه او روان شد سوىصحرا همچو آهو

كه تا بر منزل نهرم رسيدم شبانگاهى در آنجا آرميدم

سحر چون مهر تابان باصد اعزاز برون آمد ز قصر خويش باز


1- سه روستا با نام« يايچى» در سه شهر اردبيل، تبريز و ماكو وجود دارد. نك: فرهنگ آبادى ها و مكان هاى مذهبى كشور، ص 590.

ص: 44

جرس از بهر كوچ آمد به فرياد گرفتم چابكى را ازصبا ياد

[نخجوان]

روان گشتم چوصرصر سوى هامون دو فرسنگى بريدم راه را چون

به شهر نخجوانم راه افتاد كجا بر طبع من دلخواه افتاد

بُدى از بس كه بَد آب و هوا او نهادم تندرستى را به يك سو

ز آبش جرعه اى چون نوش كردم تو گويى كاسه خون نوش كردم

به بستر اوفتادم زار و رنجور غريب و بى كس و بيمار و محجور

غرض تا هشت روز آنجا كه بودم همى غم بر سر غم مى فزودم

نمى شد بهر رفتن بسته بارم گره افتاده بُد گويا به كارم

نه گلبانگ جرس را مى شنيدم نه روى خوشدلى يك لحظه ديدم

چنين گفتند منسوبان آگاه كه باشد راهزن بى حدّ در اين راه

خطر باشد دگر تنها مسافت نشايد كرداين ... مسافت!

تحمل بايدت كردن در اينجا كه تا گردد رفيق چند پيدا

چو از ياران شنيدم اين سخن را ز غم بر تن دريدم پيرهن را

به درگاه جناب قدس رحمان نمودم عرض حال خويش گريان

كه سوى خانه ات خواندى مرا چون از اين گرداب غم آرم به بيرون

غريب و بى كس و بيچاره ام من ز خان و مان خود آواره ام من

شفايى ده به جان خسته من گره بگشا ز كار بسته من

چرا پابست اين شهر غم آباد شدم يا رب از اين غم كن تو آزاد

چو كردم اين دعا از روى زارى دلم آمد بسى در بى قرارى

روان شد از دو چشمم اشك خوناب كزو شد جيب و دامانم پر از آب

چو فردا شد خبر دادند ياران كه آمد قافله چون سيل باران

ص: 45

فكندندى به شهر نخجوان بار كنون خوابيده بختت گشت بيدار

ز ياران اين خبر را چون شنيدم سپاس شكر ايزد را نمودم

به روز ديگرم كردند آگاه عجم آقاسى «(1)» اينك آمد از راه

صباحش آن خردمند نكوخوى ز بهر ديدنى آمد به آن كوى

كه در آنجا توقف كرده بودم ز جامش شربت غم خورده بودم

چو فردا شد مراد من برآمد كه عمر ماندن من بر سر آمد

تمام قافله چون موج دريا نمودند عصرِ تنگى كوچ از آنجا

سه فرسخ راه منزل را بريدند كه تا سوى قراباغلر رسيدند

روان گشتند عصرى باز از آنجا چو سيلاب اوفتادندى بهصحرا

ز هر سوى شيهه اسبانِ تازى جرس از هر طرف در نغمه سازى

همى رفتند مردم تنگ بر تنگ بسان موج دريا چار فرسنگ

چو طى راه منزل اوفتادند همه بار جمل ها را گشادند

اگر پرسى ز نام منزل ما بُدى نامش شليل اى مرد دانا

در آنجا تا به عصرى آرميدند دگر چون مرغ برصحرا پريدند

شب مهتاب آن سيل شتابان بسى خوش مى نمود اندر بيابان

ركاب اندر ركاب و تنگ بر تنگ مسافت شد در آن شب پنج فرسنگ

جهان را چون منوّر كرد خورشيد زمين از نور او خلعت بپوشيد

در اينجاق چادرها بپا شد ز خرگه روى هامون باصفا شد

در آن وادى ز بس بُد پشه بسيار شديم از آن دهستان جمله بيزار


1- آقاسى به معناى سرور و رئيس. و در اينجا به معناى رئيس عجمان. طبعاً مى توان آن را اصطلاحى براى امير الحاج حاجيان عجم دانست. احتمال دارد اين اصطلاح، اصطلاحى رسمى بوده است.

ص: 46

دگر آن بحر آمد در تلاطم «(1)» همى زد موج چون درياى قلزم

جرس ها گشته با هم نغمه پرداز گرفتندى به هامون بهر ما ساز

[ايروان]

كه تا پيموده شد ره هشت فرسنگ شدى جمازه ام لنگ و دلم تنگ

كه تا بر ايروان ظهرى رسيديم بر آسوديم و شش روز آرميديم

چه گويم من، ز دست ايروان داد كه آب او مرا بر باد مى داد

مرا از آدميّت كرد بيرون تنم كاهيده شد مانند مجنون

نماندى قوّت و تاب و توانم بدين نكته شدى گويا زبانم

ز دست ايروان گر جستم آسان نبينم روى مردن تاصفاهان

ز آب و ميوه و نانش چه خوردم ملك گشته خورش ها قطع كردم

بدين گونه بُدم تا بيست روزى برى گشته ز رزق و هم ز روزى

نبودى ديگر اميد حياتم زدى خرگه به نزديك مماتم

كه تا بخشيد ديگر بى نيازم شفايى از شفاخانش بازم

ز شش روز دگر گشتند حجاج ز دست ايروان بر كوچ محتاج

رسيد از هر طرف در آن ولايت دگر از حاج شد طرفه حكايت

چو نيمى رفت از شب بار كردند به خود ديّان دين را يار كردند

زمين آمد ستوه از سُمّ اسبان هوا شد تيره از گرد بيابان

رسيدى بر فلك غوغاى مردم ملك كردى تعجب زان تلاطم

خم آوردى زمين از ثقل آدم شدى چون چرخ گردون پشت او خم

(7) شكستى ارّه پشت سمك را! نمودى خيره چشمان ملك را

ز پيشاپيش بيرق هاى الوان ز هر سو بود چاووشان خوش خوان


1- در تمامى اشعار« طلاطم» ضبط شدهاست كه اصلاح كرديم.

ص: 47

روان بودى عجم آقاسى از پس كه آسيبى به مردى نايد از كس

جوانان هر طرف در نيزه بازى نمودندى گهى هم ترك تازى

كه تا شد چهره منزل پديدار در آنجا بُد كليسياى بسيار

جرس را مى زدند از بهرشان زنگ مسافت شد بدين آيين سه فرسنگ

تمامى خيمه ها برپا نمودند بر عيسائيان مأوا نمودند

بپرسيدم ز نام آن دهستان بگفتندم كه نام اين شروان

در آنجا تا به نيم شب غنودند پس آنگه كوچ از آن منزل نمودند

بدان آيين و با رسم نخستين روان گشتند چون سيلاب زورين

چو شش فرسخ ره منزل بريدند به اپاران، خرگه را تكيدند

بُدى اين سرزمين ارمنستان به هر سو بد كليسيا فراوان

چو سر زد ماه از گردنده گردون فتاد آن سيل ديگر روى هامون

ز گرد سمّ گلگون هاى چالاك كشيدى توتيا بر چشم افلاك

[خروج از خاك ايران و ورود به كشور عثمانى]

عنان تا پنج فرسخ تافتندى به هم چرخ و زمين را بافتندى

به سوى قُرخ و كرمانلر رسيدند ز سينه آه سوزان بركشيدند

كه آخر شد ولايات عجم آه نباشد كس به فرمان شهنشاه

به شهر خود همه شير ژيانيم كنون خوار و ذليل روميانيم «(1)»

شبى با غم در آن وادى غنودند سحرگه كوچ از آن منزل نمودند

زبان ها بسته شد از نام حيدر عليه السلام دكان ها تخته شد از بيع گوهر

ز بيم روميان چون موش گشتند چو شمعصبحگه خاموش گشتند

سحر از سرزمين شاه ايران روان گشتند با آه و به افغان


1- رومى ها، مقصود عثمانى هاست.

ص: 48

چو كردندى مسافت پنج فرسنگ به كوى پردلى كردند آهنگ

در آنجا بارهاى خود گشودند شبانگاهى در آن وادى غنودند

سحرگه شد روان آن رودخانه سوىصحرا به آهنگ و ترانه

جرس با نغمه خود زنگ مى زد فرس هم نعل را بر سنگ مى زد

كه تا طى، هفت فرسخ را نمودند پس آنگه بار را در دژ گشودند

كه او اقنعه قارشش بخوانند نشان روم، ايران را بدانند

دژى مستحكمى بس باشكوهى بنايش بود در بالاى كوهى

زدى رومى در آنجا جوش چون مور نگه را خيره مى كردند از دور

دو روزى اندر آن دژ لنگ كردند پس آنگه سوى دشت آهنگ كردند

جرس ها آمدند اندر فغان باز گرفتند از براى قافله ساز

كه اى حجاج بيت اللَّه بتازيد سبك تر زين، عنان خويش بازيد

نمى زيبد به مردان اين سه فرسنگ ببايد رفت تا اسبان شود لنگ

غرض آن روز بيش از آن سياحت نكردند و نمودند استراحت

شبى اندر قراحمزه غنودند سحرگه بار از آنجا نمودند

به دستور نخستين طى شد آن راه ره منزل دگر گرديد كوتاه

رباطى بد خراب آنجا فتادند همه تنگ فرس ها را گشادند

كشد آواز چون مرغ سحرگاه فتادندى دگر چون سيل بر راه

شبى آنجا نمودند استراحت سحر كردند باز عزم سياحت

فتادندى به راه چون بحر حجاج نمودندى گذر چون جنگل كاج

چه چنگل رسته كاجش قاف تا قاف فلك زان كاج ها دزديده بُد ناف

به هر چندى كه آن ره را بريديم نشان از طول و عرض او نديديم

بپيمودم رهش را شش فرسنگ به منزلگاه قارچايى شد لنگ

در آن وادى هجوم آورد رومى چو بز ويران كند روخيل تومى!

ص: 49

هر آن كس را كه بُد اجناس وافر گرفتندى عشور از آن مسافر

ز بعد چار روز آن بحر مردم براى كوچ آمد در تلاطم

سحرگاهى بر باره نشستند كمر را بهر رفتن تنگ بستند

چون طى شش فرسخ آن ره نمودند به چوبان گر پسى محمل گشودند

سحر تنگ فرس ها را كشيدند ز چوبان گر پسى چون بط پريدند

جرس فرياد زد كى ره نوردان بود تا هشت فرسنگ اين بيابان

چو طى آن هشت فرسخ را نمودند به چوگان دره بار خود گشودند

نشانصبح را چون داد اختر لباس تيره را شب كَنْد از بَر

به ره حجاج بيت اللَّه فتادند كمر بستند و بازو را گشادند

ز بهر ره نوردى چست و چالاك فرس از سم دريدى سينه خاك

عنان را تا سه فرسخ تافتندى به شر ارزروم ره يافتندى

ز ترس روميان كينه پرداز نكردندى گره از بارها باز

شباهنگام به هيجا آمد آن بحر روان گشته از آن نزديكى شهر

كمر را بهر رفتن تنگ بستند ز كوه و دشت چونصرصر گذشتند

چو بگذشتند از كوه و ز هامون شدى منزلگه اندر باباخاتون

چو مرغصبحْ خوشخوانى بنا كرد لواىصبح را گردون بپا كرد

جرس فرياد زد كاى خلق انبوه بود ده فرسخ اينصحراى پر كوه

كمر را تنگ بايد بستن امروز تن خود را ببايد جستن امروز

كمر را تنگ بستند آن جوانان به پشت زين نشستند آن جوانان

[حمله روميان به كاروان حاجيان]

چو طى شد يك دو فرسخ آن بيابان بناگه فوج رومى شد نمايان

سر ره را گرفتند و ستادند بنايى تازه بهر ما نهادند

ص: 50

بگفتندى خراج و باج خواهيم نود تومان از اين حجاج خواهيم

عجم آقاسى ما هم برآشفت سخن را تند با آن ناكسان گفت

به طول آخر كشيد آن گفتگوها به يكديگر ترش كردند روها

كشيدند از كمر شمشيرها را رها كردند از ره تيرها را

به آتش خانه ها راهى گشودند تفنگ ها را به هم خالى نمودند

يلانِ قافله چون شهره شيران ستادندى به جنگ آن دليران

به روى پل به هم آميختندى بسى از يكديگر خون ريختندى

ميان كاروان خالى شد از مرد هر آن كس پهلوان بُد جنگ مى كرد

چو خالى يافتند آن كاروان را بدين سو تافتند آنگه عنان را

يلان حاج چون شير غضبناك جهاندند اسب خود را چست و چالاك

سر ره را گرفتندى به ايشان شدى احوال ايشان بس پريشان

شترها را به آب انداختندى از آن، آن روميان دل باختندى

(8) به ضرب خنجر و با تيغ بران دريدند و بريدند آن جوانان

چو زخم تير و خنجر را چشيدند ز هم «(1)» از جنگ، دست خود كشيدند

بزرگ آن لعينان پست گرديد چو سگ حجاج را پابست گرديد

چو نخجير «(2)» آن لعين را دست بستند سر و دستش به ضرب تيغ خستند «(3)»

سپه از ضرب تيغ آن هژبران نهان از زير پل گشتند ترسان

به يك دفعه برآمد بانگ تكبير ز اهل قافله چون نعره شير

نمودندى ز ميدان گوى را چون فتادند آن زمان بر روى هامون


1- . شايد: ز بيم.
2- همانند شكار.
3- خستن: مجروح كردن.

ص: 51

چو ده فرسنگ از ره را دريدند به عجلركولى خرگه را «(1)» تكيدند

چو مرغصبحگه برداشت آواز جرس بانگ برون رو كرد آغاز

فرس ها را به زير زين كشيدند كبوترسان از آن منزل پريدند

چو شش فرسنگ آن بى بال و پرها پريدندى به كوه و گه به صحرا

ز كوهستان بسى زحمت كشيدند كه تا بر شهر ارزنگان رسيدند

در آن وادى ستاد آن بحر يك روز نمودند لنگ در آن شهر يك روز

ز يك روزه دگر در چاشت گاهى شدى حجاج بيت اللَّه راهى

[در كنار فرات]

چو يك فرسخ شدى طى بيابان فرات از دامن كُهْ شد نمايان

كنار رود آن امواج دريا طناب خيمه ها كردند برپا

صبا مرغ سحر آواز برداشت بدان نغمه جرس هم ساز برداشت

همه چنگال خود را تيز كردند پلنگ آسا از آنجا خيز كردند

طمع از جان خود هر كس بريده روان سيلاب خونين از دو ديده

نهادندى قدم بر سوىصحرا نمودندى وداع از روىصحرا

قدم بر عالم بالا نهادند به كوهستان پلنگ آسا فتادند

گهى گشتند همدوش ملك ها شنا كردند گاهى با سمك ها

گهى بر چرخ چارم جايشان بود گهى تحت الثرى مأوايشان بود

رسانيدند گه سر را بر افلاك كشانيدند دامن گاه بر خاك

گهى چون شعله رفتندى به گردون فتادندى چو سايه گه به هامون

غرض تا پنج روز اندر جبل ها پلنگ آسا دويدندى جمل ها

در اين مدت كه در كُهْ مى چريديم نشانى از زمين اصلًا نديديم


1- در اصل بدون« را».

ص: 52

فراز هر كُهى تا دامن چرخ گرفته گوييا پيرامن چرخ

رهش باريك چون جسر جهنّم كه مى باريد از آن گوييا غم

فرات از دامنش بودى گذاران دهان بگشوده بودى اژدهاسان

كه گر لغزد از آنجا پاى آدم كشد او را به سوى خويش در دم

ز بس سنگ سيه ديدم در آن راه شدى عمر من بيچاره كوتاه

جرس فرياد مى زد داد از اين سنگ كه زنگم كر شد «(1)» و جمازه ام لنگ

قضا را در چنين راه خطرناك ز بيمش كرده بودم سينه را چاك

به ناگه محملم بر كوه شد بند شتر را پاى لغزيد از سر بند

چو گرديد از فراز كوه غلطان به من بخشيد عمر تازه يزدان

كه از حجاج مرد كاردانى رسيد آنجا ز روى پهلوانى

تو گويى خضرِ راه من شد آن مرد ستون در نعل گاه شتر كرد

كه از غلطيدن او را داشتى باز سپاس شكر ايزد كردم آغاز

چو شش فرسنگ اين راه بلا خيزمسافت شد بسى پيمانه لبريز

كه تا شد منزل آن كُهْ نوردان دهى بالاى كُهْ نامش قزلخوان

سحرگه آن اجل برگشتگان باز ز جا برخاستند از بستر ناز

جرس زد بانگ كاى برگشته بختان ببنديد از براى راه رختان!

كه مى بايد به گردون رفتن امروز ز باريكى ره خون خوردن امروز

دگر آن وحشيان كوه پيماى گوزن آسا بجنبيدند از جاى

كمر چون مور مى بستند محكم گرفتند از براى خويش ماتم

به گِرد هر جبل دَه بار گشتند بدن را از تف خور مى سرشتند

كه تا شش فسخ اين راه را بريدند به شهر بربر ويران رسيدند


1- . گويا بر اثر سنگ ها و تحرّك زياد شتر، زنگ جرس به اين طرف و آن طرف مى خورده و سر و صدا مى كرده است.

ص: 53

سحر زد بانگ مرغصبحگاهى كه اى حجاج بايد گشت راهى

ز جا آن كُه نوردان بار بتسند به طوف كوه ها احرام بستند

بسى آمد سر حجاج بر سنگ كه تا طى گشت آن ره هشت فرسنگ

دهى روى جبل بُد حوض نامى به گردون بردى از هر كس پيامى

چو آن ره را ز جان سختى بريدند در آن ده خرگه خود را تكيدند

سحر ديگر جرس فرياد برداشت ز دشوارى آن ره، داد برداشت

كه اين بيچاره حجاج جفا كش نمى باشد در اين ره خاطر خوش

ببايد معدن مس را بريدن به كوهستان گوزن آسا چريدن

دگر كردند باز آن خلق انبوه روان گشتند تا بر قله كوه

چه كوهى تا به گردون سر كشيده ز تارى وحشيان از وى رميده

سيه تر از جبل هاى جهنّم دميده دم بر او از دور آدم

به سوى قله كُهْ همچو موران روان گشتند مردان با ستوران

چو نُه فرسخ در آن كُهْ رخش راندند ز رفتن چهارپايان باز ماندند

چو در پا قوّت رفتن نديدند شبى در معدن مس آرميدند

سحر آن حاج مسكين بار بستند ز سختى كتل زنّار بستند

روان گشتند باز اندر جبل ها نماندى قوّت پا در جمل ها

بسى مردند از حاج، اسب و اشتر بسى كردند مردم، خاك بر سر

همانا جان ز سختى بر نيايد اگر آيد تمامى در نيايد

همه افتان و خيزان پنج فرسنگ بپيمودند ره را زار و دلتنگ

كه شهر آگين از دور بنمود به چشم مردمان چون سور بنمود

در آنجا بارهاى خود گشودند سجود و شكر ايزد را نمودند

آگين دلچسب و شيرين سرزمين بود ميان شهرها او بى قرين بود

فرات از يك طرف بودى گذاران كه از وى تازه مى شد دين و ايمان

ص: 54

زصافى آن زجاج آبگينه همى شستى غبار غم ز سينه

ز هر سو باغ هاى باصفا داشت كهصد باغ نظر «(1)» را زير پا داشت

صفاى آن نه از آن و نه زين بود تو گويى روح او حق آفرين بود

وليكن مردم شهرش تمامى بدى خرد و بزرگ آن حرامى

(9) ز بيم آن حرامى هاى رهزن سيه بر چشمشان شد روز روشن

نكرده لنگ از آنجا چاشتگاهى شدندى آن فقيران باز راهى

چه روزى بود كوچ آن ولايت كه نتوان كرد وصفش را حكايت

ز يك سو ازدحام روميان بود از اين سو بيم مال و بيم جان بود

چه گويم من از آن روز و از آن حال چه گويم من ز بردن بردن مال

ندانم چون حكايت بود آن روز چوصحراى قيامت بود آن روز

در آن شيرين زمين شد كام من زهر ببردند آنچه بودند مردم شهر

ببردند آنچه بود از حاج مسكين نماندى چيز، جز آهى به خورجين

همه مال از كف خود بار داده روان گشتند با پاى پياده

برون رفتيم باصد محنت و درد نماند از مال ها در كف به جز گرد

جرس فرياد مى زد داد از اين شهر كه مى شد كام شيرينش چون زهر

زمن بشنو مرو از راه آگين كه هم جان مى رود هم مال هم دين

طواف كعبه گر خواهد تو را دل ز من بشنو برو از راه موصل

چو زان وادعى عنان برتافتندى امان گويا ز مردن يافتندى

دگر بر كوهساران رو نهادند غم اموال را يك سو نهادند

اگر ارباب اگر درويش بودى همه در فكر جان خويش بودى

چو آن وحشىصفت انسان بدبخت بريدندى سه فرسنگ آن ره سخت


1- . از معروفترين باغهاى اصفهان.

ص: 55

نمايان شد دهى نامش كمرخان بنايش بودى از دور تمورخان «(1)»

در آن وادى شبانگاهى غنودند كه اندر فكر مال خويش بودند

چو سرزدصبح از دامان گردون دگر حجاج با حال دگرگون

از آن وادى برون رفتند دلتنگ نَوَرديدند ره را هشت فرسنگ

فكندندى به منارلوكولى بار به جاى گُل به سر چيندند از خار

چو شب خرگاه نيلى را نگون كرد سحر از جيب گردون سر برون كرد

فتادندى به ره حجاج چون باد به عزم كوه نوردى همچو فرهاد

گهى با تيشه ره را باز سه فرسخ چون به سنگستان دويدند

پريدندى گهى، گاهى چريدند رسيدند آن زمان سوى مقاره

ز دست كُهْ گريبان گشته پاره شبى سر را نهادندى به بالين

سحر برخاستند از خواب نوشين به پشت راهواران زين نهادند

دگر بر روى كوهستان فتادند سحرگاهان از آنجا بار كردند

مسافت در ره هموار كردند شدى از بعد شش فرسخ نمودار

ملاطيه به سانصورت مار عجب شهر وسيع باصفا بود

ز معموريش مصر اندر قفا بود فزونتر داشت ز اختر باغ و بستان

گلستان ارم بودش دبستان از آن معموره شهر جنّت آباد

شدندى حاج مسكين خرّم و شاد در آن جا مكث، يك روزى نمودند

زبان بر شكر نعمت ها نمودند چو خرگاه سيا شب بپا شد

در بازارِ كوچا كوچ وا شد سوى هامون فرس ها را جهاندند

سه فرسخ راه را تاصبح راندند ز دريا چون برآمد خيمه شيد «(2)»

جهان را آب زراندود پاشيد


1- در اصل: تيمورخان، معمولًا براى ضرورت شعرى، تمور نيز استعمال مى شود.
2- شيد، به معناى نور خورشيد است.

ص: 56

سوى سرچشمه آن امواج دريا رسيدند و نمودند خيمه برپا

سحر چون چشم را از خواب نوشين گشودندى به آيين نخستين

جمل ها را به زير بار كردند سوى منزل چو باد الغار كردند

ز بعد هشت فرسخ سوى منزل رسيدند آن خردمندان عادل

بپرسيدم كه نام اين زمين چيست بگفتندم كه اين قوللر جملى است

سيه طومار را پيچيد چون شب سحر انگشت زد بر چشم كوكب

ز جا برخاستند آن موج مردم چو دريا آمدند اندر تلاطم

از آنجا زاد راه خويش بستند به پشت زين و بر محمل نشستند

به عزم ارلنگ نه فرسخى راه بپيمودند آن مردان آگاه

پس آنگه سوى آن منزل رسيدند چو پروين دور هم خرگه تكيدند

سحر از ارلنگ رفتند بيرون چو سيل كوهساران روى هامون

عنان تا چار فرسخ تافتندى نشانِ منزل خود يافتندى

به پروارى بپروردند تن را برون كردند از گردن كفن را

سحر پرواز تن داده نشستند به پشت زين و از هامون گذشتند

ز بعد فرسخ شش شد نمايان رخ اوزملوكولى از بيابان

در آن ده بارهاى خود گشودند شبى در روى بستر سر نهادند

جرس آمد به افغان در سحرگاه چو مرغصبح زد بانگ على اللَّه

كه اى حجاج، ره دشوار باشد سياه و تنگ و ناهموار باشد

بود اى مرد زِ پيش ره قراداغ كه سنگش تيره باشد چون پَر زاغ

نباشد وقت خفتن نى نشستن ببايد از چنين جايى گذشتن

دگر آن وحشيان كوه نوردان به جرأت وحشى و در خلقت انسان

كمر را همچو موران تنگ بستند به عزم كُهْ ز جاى خويش جستند

از آنجا رخت برصحرا كشيدند زمانى خويشتن را وا كشيدند

ص: 57

روان گشتند آن گه سوى آن كوه كه نامش مى فزودى بر دل اندوه

چو بر دامان آن كوه پا نهادند همان بر كوه انده «(1)» پا نهادند

چه كوهى! وحشت انگيز سياهى چه كوهى! همچو دوزخ تكيه گاهى

فرازش تا ثريا سر كشيده نشيبش را ز بالا كس نديده

به هر گاهى بُدى افتاده سنگى كه گويا بر سر ره خفته زنگى

دم هر سنگ او بودى چو خنجر كه تن را كردى از تنديش بى سر

فرازش مرغ از پرواز ماندى ز تك نعمل از تكاور باز ماندى

ز تقُّ تقِّ سم شد پاره گوشم دريد و رفت از سر، عقل و هوشم

غرض در فرسخ پنجم رسيدند به كوى عربان چادر كشيدند

به هم پيچيد چون شب تيره خرگاه رسيد از پى علمدار سحرگاه

ز جا جستند باز آن ره نوردان روان گشتند بر سوى بدرخان

گهى در كوه و گه در دشت و گه سنگ بپيمودند ره را هفت فرسنگ

كه تا بر سوى آن منزل رسيدند شبانگاهى در آنجا آرميدند

سحر چون بانگ مرغصبحگاهى برآمد باز گرديدند راهى

ز بهر لنگ و بهر شهر انطاب برون رفته ز دل ها طاقت و تاب

جمل ها را به سرعت مى كشيدند كه تا در فرسخ سيّم رسيدند

بُدَندى جملگى بى تاب آن شهر ندانم از چه رو كردند از آن قهر

نيفكندند بار خود در آنجا نه نيكى ديدم و نه بَد در آنجا

دو فرسخ دورتر از شهر رفتند چنان دانم ز روى قهر رفتند

(10) گره از بار خود آنجا گشادند دو روزى بهر راحت ايستادند

شباهنگام چو مه قنديل آويخت سيه زاغ شب از وى بال و پر ريخت

جرس شبگير كرده زد بر آهنگ كه وقت بار باشد تا به كى لنگ


1- اندوه.

ص: 58

دگر آمد به جنب و جوش آن سيل بهصحرا شد روان در نيمه ليل

چو شش فرسخ برفت آن سيل زرين ز پل بگذشت و آنجا يافت تسكين

مؤذن چون اذانصبح سر كرد جرس زد بانگ و مردم را خبر كرد

[حلب]

دميدىصور اسرافيل گوياى ز بالين سر گرفتند جمله يك جاى

بسان سيل بر هامون فتادند گهى رفتند و گاهى هم فتادند

ز بهر عشر مال خويش دادن بُدى آن رفتن و آن ايستادن

ز بعد چار فرسخ شد نمايان حلب چون جبهه آيينه رويان

شبيه اصفهان ديدم حلب را به ايران توأمان ديدم حلب را

به دكان و به بازار و به ميدان همه چيزش مهيّا چونصفاهان

ز هر نوعى در آنجا ميوه بودى كه تن را قوّت و راحت فزودى

ز انجيرش بخور حبّ نبات است غلط گفتم غلط آب حيات است

كنى گر وصفانجير حلب را ز شيرينى مَكى تا حَشْر لب را

سخن بشنو ز هندوانه آن بود رنگين تر از لعل درخشان

لطيف و نازك و شيرين و پر آب كندصد تشنه را يك دانه سيراب

بُدى اهلش ز خواهر مهربان تر چه خواهر، بل ز مادر جانفشان تر

چو توأم ديدم آن را باصفاهان روان شد اشك خونينم ز چشمان

وطن آمد به ياد من در آن روز كشيدم از جگر آه جهان سوز

ز فرزندان و خويشان ياد كردم چو نى ناليدم و فرياد كردم

كه اى گردون چه دامانم كشانى به روى كوه وصحرايم دوانى

رها كن دامنم از كف رها كن بيا سوداى ما را پا به جا كن

به مقصودم رسان از روى مردى كه باشد بس مرا هامون نوردى

ص: 59

بكن رحمى به من اى بى مروّت ز ره طى كردن از تن رفته قوّت

تكانِ محمل از دل تاب بُرده ز جان راحتْ ز چشمم خواب برده

بگو تا كى كشم هجران خويشان بگو تا كى شوم محروم از ايشان

خبر بر اى نسيم مهربانى به سوى اصفهان تا مى توانى

به فرزندان من گو كاى عزيزان چه سازيد از فراغم درصفاهان

مرا خود هجردار و در گدازم به ناچارى بدين آتش بسازم

كه تا بخشد خدا توفيق طوْفم برون آرد از اين گرداب خوفم

دگر برگشتم اكنون بر سر حرف گشودم باز سر از دفتر حرف

در آن جنّت سرشت دير بنياد كه دايم شاد و خرّم باغ او باد

ز بهر كار، شش روز آرميدند ز نو اسباب راه خود خريدند

به روز هفتمين درياى ايران درآمد در تلاطم شد نمايان

يكى درياى ديگر ز آن ولايت كه نتوان كرد وضعش را حكايت

چو برهم ريختندى آن دو دريا برآمد شورش و برخاست غوغا

ز غوغا عقل و هوش از سر پريدم قيامت را به چشم خويش ديدم

ز غوغا و ز شورش هاى از هو! زمين مى شد از آن رويش به آن رو

كه تا شد بار و بر راه اوفتادند به سوى خانه حق رو نهادند

سه فرسخ ره مسافت شد در آن روز همه خورسند دل، با بخت فيروز

به خان طومانْ چادرها به پا شد ز خرگه روىصحرا خوش نما شد

چو نيمى از شب ديجور بگذشت سرافيل آمد و باصور بگذشت

ز جا برخاستند آن خيل مردم دو دريا آمدند اندر تلاطم

ز يك سو هاى و هوى مردمان بود جرس از سوى ديگر در فغان بود

ز هر اشتر دوصد زنگ و زلازيل بُد آويزان كه مى زد هم يكى زيل «(1)»


1- تصحيف زير كه در زبان عاميانه مثل ديوار و ديفال« ز» به« ل» تبديل شده است و به اصواتى گفته مى شود كه تعداد ارتعاش امواج آن زياد باشد.

ص: 60

بدين آيين از آنجا بار كردند چوصرصر سوى دشت الغار كردند

نمايان شد ز بعد فرسخ چار ثراقب چون بهار عارض يار

درو تا نيمه شب ايستادند به آسايش به بالين سر نهادند

چو مه قنديل زرين را برآويخت ازو هندوى شب از خيمه بگريخت

دگر غوغا ز خاص و عام برخاست همه كردند بهر كوچ قد راست

شترها را ز محمل بار بستند چو كوكب در ميان او نشستند

به پرواز آمدند آن طاق ها چون زمين زرد و هوا گرديد گلگون

ده و دو فرسخ آن ره را بريدند پس آن گه در معرا آرميدند

روان در نيمه شب از معرا شدند آن رهروان بر شهر حما

عنان در فسخ پنجم كشيدند بدى ظُهرى كه بر حما رسيدند

دگر در نيمه شب بار كردند بدان دستور باز ايلغار كردند

چو پيمودند ده فرسخ و يا بيش نشان جستند از منزلگه خويش

بُدى آنجا دگر شهر وسيعى حميسش نام با شهر «(1)» وسيعى

در آنجا تا به نيم شب نشستند چو وقت كوچ آمد بار بستند

از آنجا سوى حسبى رو نهادند به روى دشت چون آهو فتادند

ز ده فرسخ بدان منزل رسيدند بهصحرايش همه چادر كشيدند

از آن وادى دگر در نيمه شب نشستندى به محمل همچو كوكب

روان گشتند چون سيل بهاران ز بعد فرسخ چارم شد اعيان

قطيفه تا كه از دامانصحرا نشستى از تلاطم آن دو دريا


1- كذا در اصل. قافيه شعر نادرست است و ممكن است به جاى شهر، كلمه اى نظير نهر يا چيز ديگرى باشد. به هر روى متن موجود تا اندازه اى مبهم و بيشتر شهر خوانده مى شد. حميس نيز به همين صورت ضبط شده است.

ص: 61

پس آنگه تا به شام آنجا نشستند شبانگه باز از آنجا رخت بستند

[شام]

روان گشتند باصد طور و آيين به سوى شام چون سيلاب زورين

جمل ها را بسان باد پايان دوانيدند در روى بيابان

چو ده فرسخ در آن شب ره بريدند به باغستان اوصبحى رسيدند

دو فرسخ هم ز باغستان گذشتند ز نارنج و ترنجستان گذشتند

رسيدندى چو بر دروازه شام به چشمم شد سيه آن روز چون شام

جدا هر عضو من آمد به افغان كز اينجا بُد عبور آل سفيان

در ايّامى كه كردند از ستيزه سر شاه شهيدان را به نيزه

گذر كردند از اينجا با سر شاه كه گردد سرنگون اين طاق و خرگاه

غرض تا شد عبور حاج از اوى روان بودى ز چشمم اشك، چون جوى

پس آنگه رخش را بر شهر راندند ز دامان گردصحرا را فشاندند

چو شام از فيض بودىصبحصادق نظيرش «(1)» را نديده كس در آفاق

مگو شامش بهشت دهر خوانش كه جز جنّت نباشد توأمانش

(11) ز هر سو چشمه اى در جوش بودى زصافى رنگ از دل مى زدودى

نپردازم دگر با اين و آنش كنم يك شمّه وصف آب و نانش

ندانم چشمه حيوان بُد آن آب كه بُد شيرين تر ازصد كاسه جلاب «(2)»

بنوش از چشمه سار شام آبى كه از طعمش حيات تازه يابى

غلط گفتم غلط كان چشمه ساران گذشتى از كنار خلد رضوان

كنون از نان او بشنو سخن را ز روى اشتها واكُن دهن را

بسان برف بودى در سفيدى كه گويا شير از وى مى چكيدى

چنان بود از سفيدى چون در ناب چه نان گويا ز روزن چشم مهتاب

دگر از ميوه ها انواع و اقسام ز يكديگر نكوتر بود در شام

خصوص انگور او كان بود نامى كه تعريفش نمى دارد تمامى

چه گويم از كويج «(3)» و از گلابى كه در آفاق مثلش را نيابى

دو روز از آن ولايت نشأه برديم به ياد دوستان بس ميوه خورديم

به روز سِيُّمين غوغاى برخاست كه گويا آسمان از جاى برخاست


1- در اصل: نذيرش.
2- معرّب گلاب.
3- . كويج، همان زال زالك است كه اصفهانى ها- و شايد كسانى ديگر- آن را كويج مى گويند.

ص: 62

كامير الحاج با عسكر برآمد چو درياى محيط از سر برآمد

چنان آمد به شورش آن دو دريا كه طوفان عظيمى گشت پيدا

شدى پر دامنصحراى از موج سر مرغابيش مى خورد بر اوج

پس آن گه چار فرسخ ره بريدند به عصرى سوى ترخانه رسيدند

[دمشق]

از آنجا نيمه شب بار كردند ده و دو فرسخى ايلغار كردند

دمشق سرنگون گرديد پيدا نمودى وحشت از او جمله دل ها

همه لعنت كنان بر آل سفيان از آن وادى گذر كردند گريان

شبى در آن خرابسْتان غنودند صباحش بار از آنجا نمودند

چو شش فرسنگ آن ره را بريدند سوى لشكرگه پاشا رسيدند

چو لشكر كه نبوديش پايان مضيرب بود منزلگاه ايشان

چو لشكر بود بحر بى كرانى كه ثقلش بر زمين كردى گرانى

ز كثرت بسته بودندى گذرگاه زمين گرديده زنگارى ز خرگاه

سه دريا چون بپيوستند با هم شد از بهر تماشا آسمان خم

پس آن گه بهر مكث پنج روزه كشيدندى همه از پاى موزه

طناب خيمه راحت كشيدند ثريّاوار دور هم تكيدند

به روز شش درآمد شور و غوغا كه ظهرى كوچ خواهد كرد پاشا

زمانى چون برآمد نغمه شد راست ز كوس و از نفير آواز برخاست

پس آنگه شد به رسم خسروانه اميرالحاج از آن وادى روانه

چو بيرون آمد از خرگه سوى دشت بيابان لاله زار بيرقش گشت

صد و سى بيرق از پشتش روان شد كه هر بيرق نشان سى جوان شد

پياده بود ار نهصد نفر بيش تفنگ بر دوش مى رفتند از پيش

دوصد هم بُد جوانان قصب پوش تمامى را تفنگ نقره بر دوش

ز سيصد بُد فزون اشتر سوارش تفنگى بسته هر يك بر كنارش

بُدى يكصد سوار نيزه بر كف كه مى رفتند پيشاپيشصفصف

جوانان سپاهى بُد هزارش كه رفتند از يمين و از يسارش

دگر خنجر گذارش چارصد كس كه بودندى روان از پيش، از پس

بدى سيصد نفر همراه محمل كه بودندى دليل راه و منزل

چهل كس نغمه پردازش بدندى نفير و كوس و كرنا مى زدندى

دگر يكصد نفر بودش ملازم كه هر خدمت به ده كس بود لازم

از آن پس شه روان با رسم و آيين كتل ها با لگام و زين زرّين

ص: 63

ز بعد آن كتل ها شد پديدار ده و دو شاطران تيز رفتار

همه نو خط هم سيمين بنا گوش به هر يك بُد كجك «(1)» از نقره بر دوش

تمامى طِل به سر كا كالى پسر همه قنطورهاى سرخ بر سر


1- در لغتنامه دهخدا آمده است: چوب كجى را گويند كه بر سر چوب قبق بندند و چوب قبق، چوبى است كه در ميان ميدان برپا كنند و گوى هاى طلا و نقره از آن آويزند.

ص: 64

پس آن گه شد روان تخت روانش كه بود آن مير اعظم در ميانش

جلوريز «(1)» از پى او شد روانه سپه مانند بحر بى كرانه

از آن پس ده قطا اشتر خزانه كشيدندى ز پس با كارخانه

[از دمشق تا مدينه]

بدين آيين چو بيرون رفت پاشا برآمد در تلاطم آن سه دريا

به روى هم بسان موج افتان روان شد حاج هم سوى بيابان

بيابانى كز آبادى برى بود نشيمنگاه شيطان و پرى بود

بيابانى كه خلقى تا دو فرسنگ ز عصيان گشته بودندى همه سنگ

بيابانى كه گرديدند نابود در آنجا قوم لوط وصالح و هود

بيابانى كه نعمت هاى الوان همه گرديده سنگ از جرم و عصيان

بيابانى كه تا چشمت كند كار به فرق مشركان گشته نگون سار

بيابانى كه از مه تا به ماهى شده مغضوب درگاه الهى

بيابانى كه پايانش نبودى گياهى جز مغيلانش نبودى

نه مرغ اندر هوايش مى پريدى نه وحش اندر فضايش مى چريدى

به جز خرگوش و سوسمار و رتيلا گهى هم عقربى مى گشت پيدا

در آنجا بس كه گويى واژگون شد دل بينندگانش سرنگون شد

پس آن گه شد روان آن خلق انبوه بسان مور برصحرا و بر كوه

كه تا در فرسخ چهارم رسيدند سوى رنطه سراپرده كشيدند

از آنجا نيمه شب شد روانه امير الحاج با نقّاره خانه

دگر حجاج بيت اللَّه تمامى روان گشتند با آن فرد نامى

چو ره را هشت فرسخ طى نمودند به مفرق بار از اشتر گشودند


1- جلوريز، به معناى تعجيل و سرعت است.

ص: 65

به آيين نخستين نيمه ليل به سوى راه رو آورد چون سيل

روان بر سوى عين ذات گرديد ده و دو فرسخ از ره را نورديد

پس آن گه عصر تنگ آنجا رسيدند ر رنج ره نوردى آرميدند

از آنجا نيمه شب كوچ شد باز به آهنگ نفير نغمه پرداز

ز خواب ناز سر برداشت پاشا ز خرگه شد بيرون آن مرد دانا

بلاطه رخش همت را جهانيد سپه را تا به شش فرسخ دوانيد

از آنجا شد روان چون بحر يك بار «(1)» همان در نيمه شب كرد ايلغار

ده و يك فرسخ از ره چون بپيمود به بلغاخايى منزلگه بفرمود

از آنجا نيمه شب كوسى بنواخت سوى قطرانه هم فرسخ عنان تاخت

همان دستور از آن وادى روان شد ز تك اسبش بهصرصر هم عنان شد

ده و دو فرسخ از ره چون بپيمود نزول اندر حسا آن گه بفرمود

از آنجا باز اندر نيمه شب برون آمد ز خرگه چو كوكب

دم اندر ناى در پيشش دميدند كتل هاى سماوش «(2)» را كشيدند

روان تخت روانش شد به هامون قشون از پى روان چون رود جيحون

(12) سوى عين فر «(3)» بعد از هشت فرسنگ رسيد و كرد در آنجا شبى لنگ

از آنجا چاشتگاهى كوچ فرمود ده و يك فرسخ از هامون پيمود

كشيدند اندر معان آن گه عنان را گشود از بهر آسايش ميان را

چو سر زد آفتاب عالم آرا جهان گرديد از نورش مصفّا

اميرالحاج با حجّاج و لشكر روان گرديد از آنجا چوصرصر

طناب خيمه را در ام عياش كشيد از بعد شش فرسنگ فراش


1- در اصل تا كلمه بحر آمده و كلمه« يكبار» از ماست.
2- . آسمان گونه.
3- شايد: عنيضر.

ص: 66

از آنجا تا به نيم شب برآسود چو مه سرزد از آنجا كوچ فرمود

پس آن گه نغمه ازصرناى برخاست سه دريا بهر كوچ از جاى برخاست

برون آمد امير اعظم شام پياده در جلو از خاص و از عام

روان سوى عقبه موج پرواز شدندى حاج و پاشا باصد اعزاز

در آن ره زحمت بى حدّ كشيدند ز بعد سيزده فرسخ رسيدند

بدان سان مه چو شب سرزد ز گردون چو كوكب آمد از خرگاه بيرون

بر تخت روان بنشست شادان روان از پيش و از پس آل عثمان

به آهنگ نفير و كوس وصرنا بپيمودند ده فرسنگ ره را

از آن پس بر مدوّره رسيدند به دور يكديگر چادر كشيدند

به دستور نخستين باز برخاست زصرنا و نفير آواز برخاست

روان شد سوى دار الحج خرامان دويدندى چوصرصر باد پايان

بيابان را چو نه فرسخ نورديد نفيرش گوش گردون را بدرّيد

كه تا بر سوى منزلگاه آمد به آيينى كه گويا شاه آمد

از آنجا شد روان با جدّ و با طيش «(1)» روان اندر ركابش باز آن جيش

رسيد از بعد ده فرسخ سوى قاق بدان منزل تو گويى بود مشتاق

از آنجا رخش دولت را جهانيد چوصرصر يازده فرسخ دوانيد

پس آنگه در تَبُك «(2)» چادر بپا شد گل زنگارى خرگاه وا شد

از آنجا زد نفيرش نغمه در راست هماندم از سه دريا موج برخاست

روان گرديد بيرق هاى الوان شدى گلراز ازو روى بيابان

به دار المقل آن گه شد روانه بسان تير بر سوى نشانه

ز بعد يازده فرسنگ سنگين بيابان را ز خرگه كرد رنگين


1- طيش، به معناى سبكى و خشم و غضب آمده است.
2- . مقصود منطقه« تبوك» است.

ص: 67

چو آهنگ نفيرش اوج برداشت بريد از آن مكان گويا كه پر داشت

دگر تختش روان شد در بيابان بلا تشبيه چون تخت سليمان

كه گويا داشتىصرصر عنانش رساندى سوى منزل بى امانش

غرض نه فرسخ آن ره را بپيمود كه تا در قلعه حيدر «(1)» برآسود

پس آن گه يك شبى دست از سياحت كشيد و كرد آنجا خواب راحت

دگر ظهرى نواى ساز برخاست ز جا پاشاى اعظم باز برخاست

درآمد پشت گلگون سماوش كه مى جَستى ز سنگ، از نعلش آتش «(2)»

ز بعد هيجده فرسخ نمايان معظم شد ز دامان بيابان

طناب خيمه ها گشته چرباف «(3)» كشيده عرض و طولش قاف تا قاف

ركابش را سبك كرد و عنان سخت به خرگه رفت با فيروزىِ بخت

چو چشم خلق بر خواب آشنا شد دگر آهنگصرنايش بنا شد

دگر سر برگرفت از بِستر ناز برون آمد ز خرگه باصد اعزاز

روان سوى مغاش الرزّ «(4)» چوصرصر شد آن مرد خردمند هنرور

عنان را شانزده فرسخ چو برتافت نشان از بارگاه خويشتن يافت

به خرگه شد ز رنج ره برآسود شدند آسوده هر كس همرهش بود

چو مه سرزد ز كاخ لاجوردى كمر را بست باز از روى مردى

به پشت توسنصرصر عنان شد به سوى مدينصالح روان شد

بسى شد خالى آنجا توپ و تفنگ كه تا طى كرد ره را بيست فرسنگ

به دستور نخستين يك دو ساعت در آن منزل نمودى استراحت


1- گويا مقصود منطقه خيبر است.
2- در برخورد نعل اسب با سنگ زمين، آتش مى جَست.
3- شايد و به احتمال، به معناى چرم باف كه« م» به ضرورت شعرى افتاده است.
4- . كذا.

ص: 68

دگر بر عادت دوشينه چون ماه برآمد شد برون پاشا ز خرگاه

روان شد بر عُلا با كاروانش پريدى در هوا تخت روانش

شدى از بعد شش فرسخ پديدار عُلا با ليمو و نارنج بسيار

چه ليمو ميوه جنّت بُدى او چه ليمو به زصد نعمت بُدى او

چه ليمو كشته گويا جبرئيلش چه ليمو داده آب سلسبيلش

چه ليمو در حلاوت شربت قند كه گويا بر شكر بود است پيوند

چو آمد بر سر زيكونه روزى در آنجا لنگ كرد او يك دو روزى

در آن مدت همى خورديم ليمو چه لذت ها كه مى برديم از او

به عصر روز دويم خواستى باز نواى ناى زريّن نغمه ساز

برون آمد ز خرگه شد روانه سوى دارالغنا باصد ترانه

چو طى شد پنج فرسخ ز آن بيابان رسيدى عمر آن منزل به پايان

در آنجا خيمه ها برپا نمودند همان دستور دوشينه غنودند

چو آواز نفير دلخراشش برآمد سر برآورد از فراشش

كشيدندى برش تخت روان را همان آهو تكصرصر عنان را

پس آن گه تكيه زد بر تكيه گاهش روان چو سيل زورين شد سپاهش

چو ره را پانزده فرسخ نورديد رخ خورشيد تابان زرد گرديد

در اينجا گويم از بيت نظامى كه تا اين مثنوى گيرد نظامى

شباهنگام كان عنقاى فرتوت «(1)» شكم پر كرد از آن يك دانه ياقوت

نزول اندر زمرّد كرد پاشا شدش فيروزه گون خرگاه برپا

چو شش ساعت ز رنج ره برآسود همان بر رسم سابق كوچ بنمود

چو هيجده فرسخ از آن راه طى شد دگر زراقه منزلگاه وى شد


1- عنقاى فرتوت، كنايه از زمين و ظلمت شب است. اين بيت، همان طور كه شاعره ياد كرده، از نظامى است. در لغتنامه دهخدا ذيل« عنقاى فرتوت» از اين شعر ياده كرده است.

ص: 69

ز زراقه همان در نيمه شب هژبرآسا به هديه تافت مركب

ز بعد فرسخ نه شد پديدار همان هديه كه پاشا بُد طلبكار

دمى آسود از ره طى نمودن ز رنج طىِّ پى در پى نمودن

دگر سر برگرفت از خواب نوشين برون آمد به آيين نخستين

بر زين بر نشست از روى تندى «(1)» روان شد باز برصحرانوردى

برد آن توسن ليلى خرامش سوى فعل تيم با احترامش! «(2)»

كه بودى هيجده فرسنگ در آن راه به سعى تك نمى گرديد كوتاه

پس آنگه خيمه ها برپا شد آنجا دگر بازار خرگه وا شد آنجا

نياسوده بُد از رنج ره دور كه باز آمد به كوشش نغمهصور

دگر سر برگرفت از بستر ناز بر تخت روان خويش شد باز

روان سوى قرا چون باد گرديد ده و دو فرسخى ره را نورديد

نمايان قبّه هاى خرگهان شد هر آن كس مانده بُد خوش دل از آن شد

در آنجا يك دو ساعت روز آسود دگر عصرى از آنجا كوچ بنمود

(13) نفيرش بهر كوچ آواز برداشت دهل زن نغمه اندر ساز برداشت

بهصرنا لحن داودى دميدند فرس ها را به زير ران كشيدند

برآمد پشت زين پاشاى اعظم روان شد سوى ربّ، شاد و خرّم

چو شب زد شانه بر گيسوى هندو فروزان گشتصد مشعل ز هر سو

در آن شب هر كه بُد منعم ز درويش چراغان كرد هر كس محمل خويش

ز شوق خاك بوسى پيامبر نياوردى كسى سر را به بستر

ده و دو فرسخ آن شب تا سحرگاه بپيمودند آن مردان آگاه

سحر چون آفتاب لاجوردى علم زد بر سر ديوار زردى


1- كلمه« تندى» حدسى است. اصل براى ما ناخوانا بود.
2- اين مصرع براى ما نامفهوم است. شايد فعل تيم، اسم مكانى باشد.

ص: 70

نمايان گشت نخلستانش از دور بپا شد از براى مردمان سور

[شهر مدينه]

پس آن گه با وقار و با سكينه روان گشتند تا شهر مدينه

دو فرسخ همچوصرصر مى دويدند نه با پا بلكه با سر مى دويدند

كه تا شهر مدينه شد نمايان ز پشت كوه چون خورشيد تابان

شكستند از تكبّر گردن خويش برهنه پا و سر مانند درويش

روان گشتند به سوى درگه شاه ندانستم چسان طى گشت آن راه

به دل گفتم دلا اينجا مدينه است كه دايم مهر او در قلب و سينه است

بگفتا آرى اين يثرب زمين است مقام و مرقد سالار دين است

نبىّ المرسلين در اين مكانست شه دنيا و دين در اين مكانست

در اينجا سيّد و سرور به خواب است در اينجا شافع محشر به خواب است

در اينجا احمد مختار باشد در اينجا آن شه ابرار باشد

شه امّى لقب اينجاست اينجا رسول با حسب اينجاست اينجا

حبيب ذوالجلال اينجاست اينجا نبى بيهمال اينجاست اينجا

در اينجا ساكن است آن شاه لولاك كه از نورش منوّر گشته افلاك

مه بدر الدُّجى در اين زمين است شه شمس الورى در اين زمين است

در اينجاصاحب تاج لوا است در اينجا ختم حبل انبيا است

نمى بينى كه يثرب تابناك است ز نور مرقد آن نور پاك است

اگر پرسى ز اولادش كدامين بود در نزد آن طه و ياسين

به نزدش باشد آن يك دانه گوهر كه بودى قرّةالعين پيمبر

ص: 71

[مرقد امامان بقيع]

دگر ز اولاد امجاد گرامى كه هر يك بُد به عصر خود امامى

بُدند اندر جوارش چار معصوم ز دست تيره بختان گشته مسموم

كه هر يك مخزن سرّ خدايند شفاعت خواه در روز جزايند

بقيع از نور مرقدهاى ايشان منوّر گشته چون خورشيد تابان

حسن آن ميوه قلب پيمبر سرور سينه زهرا و حيدر

دويم مولا على ابن الحسين است امام ساجد و نور دو عين است

سيم باقر شه علم اليقين است امام پنجم و سالار دين است

چهارم باشد آن مولاى بر حق كه دين و مذهب از وى يافت رونق

امام انس و جان مولاى ناطق شه كون و مكان يعنى كهصادق

ز دل اين نكته چون آمد بگوشم برون شد گويى از سر، عقل و هوشم

ز ديده اشك خونين مى فشاندم كه تا خود را بدان درگه رساندم

به درگاهى كه دايم جبرئيلش همى باشد ز آب سلسبيلش

به بال و پر بروبد درگهش را كند در آستان منزلگهش را

پيمبرها از آن درگه شرفياب جبين ساى ملايكه است آن باب

چو بر اين دولت عظمى رسيدم به چشمان سرمه از خاكش كشيدم

منوّر شد چو چشمانم از آن خاك نمودم پاى بوسى شاه لولاك

ز زينت آنچه مى بايست بودى بدان شه آنچه مى بايست بودى

چو ره سوى حريم شاه جستم بدان فردوس اعلا راه جستم

ز شادى سر برآوردم ز گردون نمودم شكر يزدان از حد افزون

چو گرديدم بدان دولت ميسّر شدى چشمم از آن مرقد منوّر

پس آن گه رو سوى زهرا نمودم به درگاهش جبين خويش سودم

ص: 72

ز خاك مرقد آن مهر تابان كشيدم بر دو ديده توتيا سان

مشرّف چون شدم زان خلد رضوان روان گشتم به پابوس امامان

چو بر آن آستان عرش بنيان كه مى شد تازه از وى دين و ايمان

رسيدم ديده را روشن نمودم جبين خويش را بر خاك سودم

نديدم اندر آن ارض مطهّر به جز نور فروزان زيب ديگر

ميان يك ضريحى چهار مولاى گرفته هر يكى در گوشه اى جاى

زمينى كو بُدى بالاتر از عرش به كهنه بوريايى گشته بُد فرش

مكانى را كه بُد توأم به جنّت ندادندش از قنديل زينت

نسيما سوى اصفاهان گذر كن در آن سلطان ايران را خبر كن

بگو كى شاه عادل در كجايى از اين جنّت سرا غافل چرايى

بيا بنگر بر اولاد پيمبر بدان رخشنده كوكب هاى انور

كه مسكن كرده اند در يك سرايى ضريح از چوب و فرش از بوريايى

روان كن اى غلام آل حيدر فروش لايق آن چار سرور

ز بهر زينت آن خلد رضوان قناديل طلا چون مهر رخشان

دگر رمان ها مملو ز گوهر براى آنصناديق مطهّر

كه از كورى چشمِ آن رقيبان ز زيور گردد او چون خلد رضوان

چو گرديدم شرفياب زيارت نمودم خانه دين را عمارت

وداع از تربت آن شهر ياران نمودم سينه سوزان، ديده گريان

[به سوى مكه]

دو روز آنجا توقف كرد پاشا به عصر روز دويم رفت از آنجا

چو ميرالحاج از يثرب برون شد به چشمم روز روشن قيرگون شد

از آن ارض مشرف زار و دلگير ز پابوس پيمبر ناشده سير

ص: 73

روان سيلاب خونين از دو چشمان زدم خرگه به دامان بيابان

ز هجران پيمبر زار و نالان فتادم من هم از دنبال ايشان

روان گشتند آن گه حاج و پاشا چو سيلاب خروشان روىصحرا

سه فرسخ چون ز يثرب دور گشتند به احرام حرم مأمور گشتند

كه او را مسجد شجره خواندند در آنجا شيعيان احرام بندند

سوى احرام گه چون راه جُستند تن از چرك گناه خويش شستند

ز پرواز جوان از خاص و از عام تمام شيعيان بستند احرام

برهنه پا و سر آن نيك رويان فتادندى به ره، لبّيك گويان

برآمد پشت زين پاشاى اعظم نفيرش زيل وصُرنا مى زدى هم

روان شد سوى كعبه خرّم و شاد عنانش بود گويا در كف باد

(14) ز فرسنگ ده و دو بر شهدا ستون خيمه اش را كرد برپا «(1)»

شبى آنجا به نزديك سحرگاه گرفت آسودگى از رنج آن راه

سحرگه شد روان سوى جديد از بعد يازده فرسخ هويدا

شد آن منزل فرود آمد ز گلگون از آنجا نيمه شب رفت بيرون

ده و دو فرسخ آنجا چون عنان تافت نشان بدر را اندر حُنين يافت

ميان روز در آنجا رسيدند به قدر چار ساعت آرميدند

دگر عصر از نفيرش نغمه برخاست ز بهر كوچ كردى باز قد راست

براى هيجده فرسخ ميان بست بر تخت روان خويش بنشست

روان گرديد با حجاج و با جيش به سوى قاع و باصد جدّ و با طيش

بسى از كوه و از هامون گذشتند كه تا آسوده در خرگاه گشتند

چو پاسى رفت از شب بار كردند چوصرصر سوى رنج ايلغار كردند


1- گويا مقصود قبرستان شهداى بدر است.

ص: 74

شدى بعد از ده و دو فرسخ اعيان «(1)» حباب چشم ها الوان الوان

روان گرديد هر كس سوى خرگاه برآسودند آنجا تا سحرگاه

دگر پاشا به پشت زين برآمد بدان رسم و بدان آيين برآمد

ز روى مردى آن مرد هنرور روان شد جانب منزل چوصرصر

ز بعد چارده فرسخ قديدا شدى از دامنصحرا هويدا

ز رنج راه در آنجا برآسود همان در نيمه شب كوچ بنمود

روان گرديد بر وادى عسفان ز بعد هفت فرسخ گشت اعيان «(2)»

عنان را تافت تا منزلگه خويش برآسود آن زمان در خرگه خويش

چو ثلثى رفت از شب آن يگانه برون آمد ز خرگه شد روانه

چنان رفت اشهبصرصرتك او كه بردى گوى از ميدان آهو

چو ده فرسخ دويد اندر بيابان شد آن گه وادى فاطمه نمايان

رسيدند آن زمان آن دشتْ پويان به سوى آن مكان لبيك گويان

ز هر سو خيمه ها برپا نمودند در آنجا تا به شب مأوا نمودند

كجا آن رهروان از شوق فردا گرفتندى به جاى خويش مأوا

چو نيمى رفت از شب حاج و پاشا كشيدند رخت را بر روى صحرا

[كنار سنگستان كعبه]

شده آخر شب هجران جانان ز وصل يار روشن گشته چشمان

همه شسته ز دل وسواس شيطان برون كرده ز سينه مهر ياران

به سنگستان كعبه رو نهادند غم و اندوه را يك سو نهادند

ز بعد چار فرسخ پنجم ماه نمايان گشت چون مه كعبة اللَّه


1- در اصل: ايان. در مورد ديگر اعيان به كار رفته است.
2- نظير مورد قبل، در اصل ايان آمده است.

ص: 75

به ابطح خيمه ها برپا نمودند به شكر ايزدى لب ها گشودند

چو بر مقصود خود آخر رسيدم چنين روزى به چشم خويش ديدم

به ياد آمد مرا اين بيت نامى كه باشد گوهر درج نظامى

چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميدى رسد اميدوارى

چنان دولت به من چون شد ميسّر ز شوق وصل هوشم رفت از سر

نه نطقى تا كنم شكر خداوند نه عقلى تا شوم خندان و خرسند

نه از بهر طواف كعبه قدرت نه بر سعىصفا و مروه قدرت

بسانصورت ديوار خاموش ستاده بى مقال و گشته مدهوش

چوصورت لال بودم تا زمانى بدين منوال بودم تا زمانى

ز بعد ساعتى باز آمدم هوش ولى گرديده بُد نطقم فراموش

كه تا آخر سخن آمد بيادم گره را از زبان خود گشادم

نمودم سجده گفتم يا الها تويى معبود بى همتاى دانا

ز لطف بى كرانت شرمسارم چگونه شكر اين نعمت گزارم

در توفيق بر رويم گشادى به من هم مال و هم جان هر دو دادى

به مقصود و به مطلوبم رساندى از اين درگاه نوميدم نراندى

ز تو منّت برم پروردگارا كه محشورم نكردى با نصارا

چو كردم لطف شكر بى كرانش نهادم رو به سوى آستانش

درى كو نام او باب السلام است نخستين درگه بيت الحرام است

رسيدم چون بدان درگاه عالى دل از شغل جهان بُد لا ابالى

ولى از بيم عصيان مى تپيدى به رخ از انفعال اشكم چكيدى

چو چشم من به بيت اللَّه افتاد سرشك ديده ام بر راه افتاد

ز وصف خانه يزدان چه گويم كه بالاتر بود از آنچه گويم

بلا تشبيه گويا نوجوانى به قامت بود چون سرو روانى

ص: 76

قباى محمل مشكين به بر داشت كمر را بسته از زريّن كمر داشت

كشيده دامن خود را ز فراك «(1)» زده بُد بر ميانش چست و چالاك

حَجَر در آستانش پاسبان بود رخ او بوسه گاه حاجيان بود

به دل كردم خطاب اى دل كجايى نظر كن در حريم كبريايى

بگفتا اين به بيدارى است يا خواب چنين دولت بود بسيار ناياب

بگفتم اين به بيدارى است اى دل مباش از رحمت يزدان تو غافل

به زير بارصد من جرم و عصيان نهادم رو به طوف كوى يزدان

چو كردم هفت شوط قبله جان سبك شد پشتم از ثقل گناهان

به نزد مستجارش چون رسيدم صفير از سينه چون بلبل كشيدم

ز روى مدّعا كردم بغل باز نمودم پيش، جرم خويش آغاز

چو دادم بر قلم عصيان خود را تكاندم تا به ته انبان خود را

پس آن گه بخت با من كرد سازش كه ابر ديده ام آمد به بارش

به سوى مدّعا چون راه جستم به آب ديده جرم خويش شستم

روان سوىصفا گشتم شتابان تكانم دامن از گرد گناهان

گنه بسيار بود و راه كوتاه نمى شد سر به سر عصيان به آن راه

به سعى هفتمين تقصير كردم دل ويرانه را تعمير كردم

روان گشتم ز مروه بار ديگر به سوى خانه دادار داور

به كوى مغفرت چون راه جستم ز زمزم جرم چرك خويش شستم

ازو يك جرعه اى چون نوش كردم غم و درد و الم فرموش كردم

زلالش روح افزاى بدن شد شفابخش دل بيمار من شد

پس آن گه از سر نو باز احرام ببستم بهر طوف حج اسلام


1- در لغتنامه دهخدا آمده. فراك به معناى پشت در برابر رو و در عربى به معناى ظهر است.

ص: 77

[به سوى عرفات و مشعر]

روان گشتم از آنجا بر عرفات كه فردا بگذرد با طاعت اوقات

شبانگه در منى خرگه تكيدم در آنجا تا سحرگه آرميدم

سحر چون مهر عالم تاب سر زد زمين را از شعار خود به زر زد

از آنجا كوچ و بر محمل نشستم كمر را بهر طاعت تنگ بستم

رسيدم چاشتگاهى بر عرفات به خود باليدم و كردم مباهات

به من چون شد ميسّر اين سعادت به قدر حال خود كردم عبادت

از اين يك مشت خاك بى بضاعت نيايد لايق درگاه طاعت

ولى ابرام بر درگاه يزدان تزلزل افكند در كوه عصيان

چو كردى ميل زردى مهر خاور روان گشتم از آنجا سوى مشعر

(15) گذشته ساعتى از شب رسيدم در آنجا خيمه طاعت تكيدم

پس آنگه چيدم اول سنگريزه زنم بر فرق جمره از ستيزه

چو فارق گشتم از برچيدن سنگ به سوى خيمه خود كردم آهنگ

در آن شب كرد خوابم سازگارى كه جستم نشأه شب زنده دارى

شدم واصل به درگاه خداوند به دامان جلالش چنگ را بند

نمودم از ره اميدوارى كه بخشد جرم من شايد به زارى

زبان بر عذر جرم خود گشودم بسان سائلان زارى نمودم

كه يا رب بنده زار و ذليلم به سوى خانه ات گشتى دليلم

سزاوار خداونديت اى شاه نكردم بندگى فرياد وصد آه

تلف عمرم به غفلت شد چه گويم به درگاهت نمانده آبرويم

منم آن ريزه خوار خان احسان نكرده شكر نعمت هاى الوان

بدين درگه سيه رو آمدستم ز بهر توبه اين سو آمدستم

ص: 78

اگر جرمم نبخشى واى بر من جهنّم باشدم مأواى مسكن

چو آن شب را به الحاح و به زارى به روز آوردم از اميدوارى

[در منى]

سحر چون خور برآورد از افق سر روان گرديدم از وادىّ مشعر

چو نزد جمره عقبى رسيدم عنان محمل خود را كشيدم

به فرمان خداوند يگانه نمودم رجم و گرديدم روانه

پس آنگه در منى خرگه تكيدم جمل از بهر قربانى خريدم

چو فارغ گشتم از قربانى خويش بريدم موى از پيشانى خويش

نمودم نكس سوى كعبة اللَّه روان گرديدم از گرد همان راه

شدى از كعبه چشمم چون منوّر بگرديدم به دور او مكرّر

چو كردم هفت شوط حجِّ اسلام خط آزادى از دوزخ شد انعام

نمودم سعى تا سعىصفا را بياوردم به جا منّت خدا را

جلا چون يافتى آيينه من صفا دادىصفا بر سينه من

دگر كردم قدم را چست و چالاك نهادم رو به سوى ايزد پاك

كه تا گردم بسان چرخ گردون بگرد خانه دادار بى چون

چو آوردم به جا حجّ نسا را زدم بر روى شيطان، پشت پا را

روان سوى منا گشتم دگر بار دو فرسخ ره در آن شب كردم ايلغار

چو فردا شد قدم چالاك كردم دل از وسواس شيطان پاك كردم

ندادم ره به دل افعال بد را فلاخن كردم انگشتان خود را

زدم بر هر سه جمره سنگ بيداد بگفت استاد من دستت مريزاد

دگر بر جاى خود رجعت نمودم بگردون گفت از رجعت «(1)» بسودم


1- شايد: رفعت.

ص: 79

چو فردا شد به دستور نخستين به رمى جمره رفتم از سر كين

كمر بر سينه آن هر سه بستم به ضرب سنگشان گردن شكستم

به جا آورده شد افعال حج چون نمودم شكر يزدان از حد افزون

[برگزارى جشن در منى]

كنون بشنو تو از وصف چراغان كه كردندى فروزان آل عثمان

چنان جشنى دو شب اندر منى شد كه زهره بهر رقاصى بپا شد

دو فرسخ شد چراغان كوه وصحرا كه نتوان وصف او را كرد انشا

به هر سو تا كه كردى چشم كس كار فروزان بُد چراغان چون گل نار

غلط گفتم غلط، نورى نمايان منى چون لاله زارى از چراغان

فروزان شد ز هر سوصد اشاره قناديلش فزون تر از ستاره

ز بس سوى هوا موشك روان شد چراغان دگر در آسمان شد

گل غران چو بر غريدن آمد ز دهشت چرخ بر گرديدن آمد

به گردش آمدى چون چرخك نار ز گردش اوفتادى چرخ دوّار

بس آتش بازى از انواع و اقسام كه كردندى فروزان مردم شام

دُهُل زن هر طرف بيش از شماره برفتى «(1)» نغمه اى به از نقاره

دگرصرنا نوازانِ خوش آهنگ ز نغمه مى زدودندى ز دل زنگ

نفير خوش نواز نغمه سازى در آوردى خلايق را به بازى

چو بزم شاميان اسلوب بگرفت گلوله نغمه اندر توپ بگرفت

كشيدى طول آن بزم و چراغان كه تا خواندى خروش عرش رحمان

شب ديگر شريف و مصريان باز ز نو كردند اسباب طرب ساز

بدان آيين كه بزم شاميان بود نبود از مصريان كمتر از آن بود


1- شايد: گرفتى.

ص: 80

سه روز اندر منى چون مكث كردم ز دنيا و ز عقبى بهره بردم

پس آنگه روز سيّم بار كردم سوى بيت الحرام الغار كردم

به ابطح باز خرگه را تكيدم ز پا خار ممانع را كشيدم

نهادم بر حريم كبريا رو شدم پروانه شمع قد او

غرض روز و شبم بودى همين كار كه گردم گرد او چون چرخ دوّار

ز بعد هر طواف از عرض حاجت نكردم كوتهى اندر سماجت

به درگاه خداوند يگانه نمى دانم درش مقبول يا نه

دلا غافل مباش از لطف يزدان چو آيد در تلاطم بحر احسان

نماند جرم تو چون پر كاهى به نزد رحمت و لطف الهى

بود روشن كه عصيانم عظيم است ندارم غم، چو رحمانم رحيم است

[خروج از مكه]

ز بعد هفت روز از عيد قربان نمود آن پادشاه پادشاهان

مرخص از حريم خويش ما را بيا بنگر تو اكنون ماجرا را

اميرالحاج از آنجا رفت بيرون به فرق من نگون شد چرخ گردون

فغان برخاست از هر استخوانم بدين ابيات گويا من رهايم «(1)»

كه از كف دامن يارم رها شد دل زارم به هجران مبتلا شد

اجل بخشد رهايم گر در اين راه چه سازم با فراق كعبة اللَّه

اگر از پاى بوسى پيمبر فتد سوداى هجر كعبه از سر

پس آنگه با سرشك ارغوانى تبه گشته به چشمم زندگانى

شدم بر نزد كعبه زار و نالان گريبان را دريدم تا به دامان

چو سائل پيش درگاهش ستادم زيان را بر طلبكارى گشادم


1- شايد:« نهانم» يا« بمانم».

ص: 81

كه يا رب مرحمت بر اين گدا كن تصدّق خواهم از جنّت عطا كن

چو كردم الوداع كعبة اللَّه به گردون آتش افكندم من از آه

جدا هر عضو من آمد به فرياد كه از هجران كعبه داد بيداد

دويدم هفت مه در كوه و هامون ز ناهموارى ره شد دلم خون

گهى جمازه از كوه غلطيد گهى پايش ز روى سنگ لغزيد

گهى بالين بزمم سنگ خاره گهى بُد تكيه گاهم كوه پاره

چه محنت ها كه در اين ره كشيدم بهصد زحمت بدين درگه رسيدم

كنون ناگشته از ديدار آن سير مراصيّاد هجران كرد نخجير

بهم پيچيد با خم «(1)» كمندم ميان محمل حرمان فكندم

چو محمل گوشه بيت الحزن بود تو گويى تخته تابوت من بود

كه مى پيچيد و مى ايستاد در راه نمى رفت از فراق كعبة اللَّه

غرض حجاج چون گشتند راهى عنان محملم خواهى نخواهى

كشيدند و ببردندم از آنجا چو ديوانه نهادم رو بهصحرا

[بازگشت به مدينه]

ز فرقت شرحه شرحه گشت سينه رسيدم تا به نزديك مدينه

ز شوق مرقد طه و ياسين فراق كعبه قدرى يافت تسكين

چو چشمم زان حرم گرديد روشن تو گويى كرد رجعت روح در تن

به روز پنجمين پاشا درآمد همانا عمر توفيقش سرآمد

به سوى دشت چونصرصر عنان يافت ز كوى شافع محشر عنان يافت

دلم ديگر به هجران مبتلا شد نبودى بس يكى دردم دو تا شد

نهادم رو بهصحرا با دل زار فغان از گردش گردون غدّار


1- شايد: ختم.

ص: 82

بسى تعجيل رفتن داشت پاشا نياسودى يكى هفته در آنجا

چنان اشهب سوىصحرا دواندى كه چرخ از رفتن او بازماندى

بدان دستور طى شد آن بيابان كه يك ساعت نياسودند ياران

نه خوردش بود و نه خواب و نه آرام عنان را تافت تا دروازه شام

از آنجا سوى شهر آمد فرازان شدى آسوده از رنج بيابان

چو خوش بد كعبه گر رفتن نمى داشت چو رفتن داشت برگشتن نمى داشت

كه برگشتن مرا از هم بپاشيد به تيشه ريشه عمرم تراشيد

به شهر شام چون مردم رسيدند ز رنج ره دو ده روز آرميدند

از آن پس بهر رفتن رخت بستند دگر بر پشت او هم برنشستند

سوى شهر حلب اشهب جهاندند از آنجا تا به عُرْفه رخش راندند «(1)»


1- . نسخه موجود در همين جا به پايان رسيده و روشن نيست كه آيا اشعار ديگرى نيز بوده است يا نه.

ص: 83

پيوست ها

1- سفرنامه منظوم حسين ابيوردى

2- سفرنامه منظوم احمد مسكين

3- سفرنامه منظوم محيى لارى

4- دو قصيده از خاقانى

ص:84

ص: 85

گزيده سفرنامه منظوم حسين ابيوردى

اشاره

در سفر حج و توصيف مكه و مدينه

اشعارى كه در اينجا آورده ايم، از شاعرى با نام سيد حسين ابيوردى است. وى منظومه اى با عنوان «چهار تخت» و رساله اى با عنوان «انيس العاشقين» دارد كه هر دوى آن ها را آقاى ايرج افشار، در «فرهنگ ايران زمين» سال پانزدهم چاپ كرده اند. نسخه اين دو رساله كه به احتمال زياد از خود مؤلف دانسته شده، مربوط به سال 898 هجرى است. از مؤلف آگاهى مختصرى در «مجالس النفائس» آمده كه در آنجا محل تحصيل وى، شهر هرات دانسته شده و بنا به گفته آقاى افشار، وى با جامى مراوده داشته است. در اينجا تنها حدود يكصد و هفتاد بيت اشعار وى را كه در سفر حج و وصف مكه و مدينه سروده آورده ايم.

طبيعى است كه مأخذ ما، همان است كه در فرهنگ ايران زمين (صص 33- 42) آمده است. شاعر وى پس از آن كه در اواخر قرن نهم هجرى شاهد جشن هايى بوده كه در كنار رود نيل برگزار شده، از همان جا همراه حجاج، عازم سفر حج شده است. بنابراين آغاز اشعارى كه در اينجا آمده، اشاره به ترك مصر پس از آن جشن ها و ترك سلطان مملوكى مصر است.

ص:86

ص: 87

[ترك مصر]

ما برفتيم و شه خوبان بماند تن روان گرديد و آنجا جان بماند

چون ببستيم از در شهزاده بار شد روان از اشك خونينصد قطار

پيشواى خود چو محمل ساختيم در كنار بركه منزل ساختيم

روز ديگر نيست منزل جز بويب هست مملو از شرف بى شك و ريب

قافله آنجا شتر سازد قطار هر كسى در جاى خود گيرد قرار

چارصف بندد شتر را ميرحاج مى كند از بهر دزدان اين علاج

هر قطار از شرق باشد تا به غرب دزد با وى كى تواند كرد حرب

بلكه باشد چون تسلسل هر قطار فارغ از تعيين بالا و كنار

هست محمل در ميان دايم روان همچو سلطان در ميان چاكران

ناقه محمل به نزد هر كسى بهترست از ناقهصالح بسى

هر نفس باشد ازو مُحىِ العظام هر پى پايش به از ماه تمام

كهكشانش از شرف باشد رسن ساربان او بُوَد ويس قرن

چرخ اطلس هست كمتر از جُلَش رشته هاى خور فرود از كاكلش

چون معظم تر ز چرخ آمد تنش برتر از قوس قزح شد گردنش

گر عرق ريزد ازو يك پاره اى باشد آن هر قطره يك سياره اى

ص: 88

با وجود اين شرف بنگر چه سان مى كند خارى ز راه حاجيان

حاجيان برتر ز رفعت از ملك فرش راه حاجيان باشد فلك

جمله شان از خوف حق لرزان چو بيد تن سياه از تاب مهر و دل سفيد

شد چو هر يك پادشاه ملك دين شد مغيلان چتر و هم تختش زمين

در بيابان تشنه آن اهل نجات ننگ مى دارند از آب حيات

در سر هر چاه بهر حاجيان دلو مى آيد فرود از آسمان

آن بيابان فارغ از زيب النگ نيست در وى هيچ غير از ريگ و سنگ

هست ريگش كُحل چشم اهل ديد روشن آن چشمى كه اين كُحلش رسيد

پيش سنگش مى نمايد لعل پست لعل مى يابد ز سنگ او شكست

ز اوّل شب از مشاعل تا سحر آسمان زير و زمين گردد زبر

هر شبى از ذكر و از تسبيح كس در فغان باشد زبان ها چون جرس

روز و شب باشد جرس تسبيح خوان در دهان او نيارامد زبان

خاصه از بهر ثناى كردگار صد زبان باشد مغيلان را ز خار

ز اول شب تا سحر از شيخ و شاب هر كسى چون بخت خود فارغ ز خواب

از شرف هر منزلش خلد برين شد زمينش چرخ و شد چرخش زمين

دور باشد منزلش از نقص و عيب گر بود اظلم و گر غار شعيب

نيست چون ينبوع در عالم مكان از لطافت هست چون باغ جنان

بعد از آن منزل بُوَد بدر و حنين خاك او خلق جهان را كحل عين

چون بنا شد كحل چشم اهل ديد چون برو پاى رسول ما رسيد

كرد اول غزو آنجا مصطفى يافت از حق نصرت آن شمع هدى

چون به رابغ آمدم ز اقصاى بر جامه هستى برون كردم ز بر

هر كه آنجا بود از هشيار و مست جامه افكند از بر و احرام بست

شد دميده نفخه اى گويا بهصور مردها را سر برون آمد ز گور

ص: 89

چون گنه كاران برهنه كرده تن هر يكى در گردن افكنده كفن

هر كسى لبيك گويانصبح و شام پاى از سر كرده تا بيت الحرام

[وصف حرم مكه معظمه]

از شرف شد مكه در عالم عَلَم چون دل او نيست جز جاى حرم

در شرف باشد حرم مانند عرش بلكه عرشى باشدش هر سنگ فرش

هر ستون زو شمع حور عين بود بلكه هر يك زان ستون دين بود

هر كه ماند بر ستون پشت از شكوه در قيامت دارد او پشتى به كوه

آستان او فرك حشمت بود هر در او يك در رحمت بود

هست آن درها از آن رو جمله باز روز و شب بر روى ارباب نياز

شسته گردد نام ها از زمزمش باش فارغ از گناه و از غمش

محو شد از ريگ او كوه گناه شد سفيد از آب او روى سياه

درصفا بهتر ز چرخ آمد درش برتر از معراج باشد منبرش

از فلك افزون نمايد پايه اش صد فلك بر خاك همچون سايه اش

به بود از سدره پس جاى خليل هر كبوتر نيز به از جبرئيل

پيشصحنشصحن گردون گم بود ريزه سنگش به از انجم بود

نيست بر دعوى من به زين گواه شد دل او از شرف بيت اله

خانه حق قبله ارباب دين انبيا را پيش او رو بر زمين

چار باشد ركنش اى والا گهر هر يكى چون ركن ايمان معتبر

هست در يك ركن او سنگ سياه مى زدايد از كسان زنگ گناه

هر كه را نبود عيار او به كام مى شود نقد عيارش زو تمام

بس كه بر وى سود رخ اهل گناه شد ز روى آن جماعت او سياه

گر زر خور باشد و سيم فلك چون بود مغشوش غش گيرد محك

ص: 90

باشدش يك در ز رفعت چون سپهر حلقه اى بر روى آن در همچو مهر

از در فردوس او اعلى بود حلقه او عروه وثقى بود

هر كه زد در حلقه آن خانه دست آشنا شد با حق و از خويش رست

قيس را زين حلقه شد عشقش فزون گشت زان سر حلقه اهل جنون

حلقه گير و ترك ده تزوير را مثل زلفين سر منه زنجير را

دايم از حق بر سر اصحاب او آب رحمت آيد از ميزاب او

آب او مى آيد از سوى بهشت غالباً نهريست از جوى بهشت

بام او برتر ز بام آسمان نيز ميزابش بلند از كهكشان

جامه مشكين او از احترام ننگ دارد ز اطلس گردون مدام

جلوه گر اندر لباس آن نازنين چون عروس روضه خلد برين

آسمان پست از اساس او بود پرده جان ها لباس او بود

گر نباشد اهتمامى بامنش در قيامت دست ما و دامنش

[وصف حرم مدينه رسول صلى الله عليه و آله]

بعد از آن رفتيم زانجا ما ملول كرده پا از ديده تا قبر رسول

در مدينه چون كه منزل ساختيم ترك تن كرديم و با دل ساختيم

دل شد از تن غافل و فارغ ز غم چون كبوتر بود در گرد حرم

آن حرم چون جنة المأوى بود چون درو قبر رسول ما بود

بلكه جنت شد ز رشك آن مكان چون ارم از ديده مردم نهان

صحن اين ازصحن آن باشد فزون به ز طوبى باشد اين را هر ستون

آسمان از بهر آن گرديده خم تا نهد رو بر زمينِ اين حرم

گنبد سبزش بود چرخ فلك خادمان گنبدش باشد ملك

زان حرم هر مرغ جبريلى بود آفتاب و ماه قنديلى بود

ص: 91

نور او برتر بود از نور مهر طاق محرابش هم از طاق سپهر

در فلك معراج با آن پيكرش پايه پستى بود از منبرش

نام درهاى حرم اى نيك نام باب جبريل است و رحمت و السلام

بادْ ما را در قيامت او شفيع تا شويم آزاد چون اهل بقيع

هست گورستان آنجا چون بهشت گرچه در وى نى درخت است و نه كشت

هر كه آنجا مرد نيكو بنده ايست مرده او بهتر از هر زنده ايست

بنده آزادست از فضل اله چون احُد گر باشدش كوه گناه

آن زمين بهتر بود از آسمان اى فداى آن زمينصد نقد جان

گرچه بى آب و گياه است آن زمين ليك بهتر باشد از خُلد برين

زينت دنيا نيفتادش قبول با رياضت ساخت مانند رسول

بود او را چون رياضت شيوه اش زان رياضت شد محمد ميوه اش

صبح چارم چون برآمد از ظلام قافله رو كرد زانجا سوى شام

چون روان گرديد از هر سو قطار گشت پيدا دزد بيش از مور و مار

هر يكى را توسنى در زير ران بود باصرصر ز تندى هم عنان

جمع گرديده بزرگ و ريزه شان بيش از خار مغيلان نيزه شان

زمت سرخى بر سر هر يك پديد جمله شان همچو سگان خوپليد

هست هر يك زشت رو و تندخو چون بلوچان جمله شان ناشسته رو

هر يكى را بودصورت مثل ديو همچو شيطان جمله شان پر مكر و ريو

هر كسى هر سال زان جمع پليد حاجيان را بى سبب سازد شهيد

كعبه بهر قتل جمعى بى گناه جامه خود مى كند دايم سياه

از شهيدان عجم زان اهل دين شد فرو زمزم ز خجلت در زمين

از حيات خود مباداشان برى باد همرنگ كلاهش هر سرى

از عرب پيوسته حال خاص و عام اين چنين است از مدينه تا به شام

ص: 92

قافله آمد فرو چون در عُلا جوش زد از هر طرف موج بلا

يك طرف دزدست اندر جست و جو سوى ديگر ساربان در گفت و گو

قرض جويد هر كسى ازصاحبش متّفق با ميرحاج و نايبش

هر كه دارد يك شتر اىصيرفى قرض مى جويند زو پنج اشرفى

هر چه گيرند از خلايق در علا تا قيامت آن نخواهد شد ادا

ناگرفته خلق در جايى مقام مى گريزد ساربان در شهر شام

آن كه سر پيچيد از ايشان زين قرار ماند بارش بر زمين در وقت بار

از شتربان رشوه گيرد مير حاج كى نمايد درد مسكينان علاج

عالمى را پيرهن گرديده چاك پيش مير قافله در خون و خاك

دادخواهان از شتربان لعين مير گويان در جواب جمله اين

با شتربانان چه جاى كينه است زر بده كين عادت ديرينه است

گرچه دزدان لعين محض شرند ساربانان از حرامى بدترند

ساربان بدتر ز دزدان در طريق باز ميرحاج زين هر دو فريق

هست جمله دشمنان اهل دين لعنة اللَّه عليهم اجمعين

چون گرفتند از فقيران جمله باج از علا بنمود رحلت مير حاج

چون برفتيم از علا يك پاره راه گشت پيدا ناگهان كوه سياه

ناقهصالح درو پنهان شده از شرف آن كوه مثل كان شده

گوش گردون را هميشه آن زمان كر كندصوت و فغان حاجيان

يافته شهرت به نزديك عوام ناقهصالح بود نالان مدام

چون شتر را ناله اش آيد به گوش نگذرد مطلق، رود آنجا ز هوش

خاصه باشد اين فغان از بهر آن تا شترها نشنوند از وى فغان

قافله زان كوه آمد چون فرود خانه هاى قومصالح رخ نمود

كنده هر كس خانه اى در سنگ سخت زان دل فرهاد گردد لَخت لَخت

ص: 93

طاق و ايوان بر فلك افراخته گوييا استاد اكنون ساخته

دور ايوان زينتى پس كرده اند طاق ها را هم مقرنس كرده اند

نه در آنجا آب پيدا و نه قوت نيست در وى ساكنى جز عنكبوت

اى كه دانستى شعار روزگار بايدت بگشاد چشم اعتبار

چشم خود بردوز از طاق و رواق جفت را بگذر به دنيا باش طاق

خانه تو گرچه بس رنگين بود قومصالح را از آن سنگين بود

با چنين خوبى كه شهرصالحست نى در آنجاصالح و نه طالحست

در جهان اى خواجه پر زحمت مبر شهرصالح دان جهان را سربه سر

همچوصالح اين مسافت ساز طى تا نسازى ناقه اميد پى

قافله چون گشت زان موضع روان ماند در ره ناقه هاى مردمان

ناقه ها نالان روان چون گشت حى هر يكى چون ناقهصالح ز پى

ماند در هر منزلى چندان شتر كز شتر شد ربع مسكون جمله پر

هر كسى در قافله مى داد بانگ اين مثل گويان كه شد اشتر به دانگ

ساربان را چون به ره ماند جمل مى نيارد از براى كس بدل

افگند بار كسى را بر زمين در خطش با آن كه مسطورست اين

نعره بردارد بزرگ و نيز خُرد ناقه هاى ما همه در راه مُرد

گر نبو! خواهى كرايه زو شتر روىصحرا را كند از ناقه پر

چون كه در منزل كسى آمد فرود از جوالش برد در شب آنچه بود

شب چو مالت شد مبر ظن بر عرب جز شتربان نيست در ره دزد شب

با وجود اين همه وقت طعام بيم آن باشد خورد كس را تمام

گر به دست او فتادى اختيار منع كردى سايه دست از طغار

بى حضورش گر خورى يك قطره آب مى كند از قهر، عالم را خراب

هست مير حاج با دزدان يكى مى ربايد زر ز دزدان بى شكى

ص: 94

گويد او با مير دزدان بى خبر بند كن بر قافله راه و گذر

بسته شد چون ره بر اين مظلوم چند در ميانه قصهصلح او فگند

گيرد او از هر شتر مقدار زر مى شود مجموع آن بى عد و مر

جمله را در كيسه خود مى نهد اندكى زانها به دزدان مى دهد

او بلاى جان هر مسكين بود در سر هر بركه كارش اين بود

با وجود آن بود جوياى مزد از ثواب آخرت اين دزد دزد

كس ز درد سر بناليدى اگر مرده بودى بى سخن روز دگر

ساربان با وى كند پيوسته جنگ بر سر و رويش زند هر لحظه سنگ

گويدش ميل يمين كن زان كنار چون چنان شد گويدش ميل يسار

هر زمانى مى زند سنگى برو گويدش بهر چه مى خفتى برو

روز اول نيم جان شد چون به سنگ چون نيايد از حيات خود به تنگ

بست او را بر شتر محكم چنان شد بريده سينه اش از ريسمان

ساربان اين ها كند با حال او نسخه گيرد مير حاج از مال او

روز ديگر خسته بار ستم بار بندد در بيابان عدم

قافله آمد چو در نزديك شام بهر استقبال آمد خاص و عام

هر كسى جوياى خويش و آشنا جز عجم كانجا ندارد جز خدا

بود آن غوغا بسى ز اندازه بيش راست مثل بره و غوغاى ميش

بعضى دلشادند از ديدار يار بعض ديگر را دل از هجران فكار

بعضى را شادان دل افسرده شان بعضى گريان از براى مرده شان

يك طرف آنجا فغان و ماتم است سوى ديگر خلق شاد و خرم است

ص: 95

گزيده حج نامه احمد مسكين

اشاره

اخيراً كتابى با عنوان «حج نامه» در مجلد بيست و چهارم فهرست كتابخانه آية اللَّه مرعشى (به شماره 9567) معرفى شد. اين كتاب، مثنوى بلندى از مناسك حج و آداب زيارت شهر مدينه است. در ميان اشعار اين مجموعه، به جز آنچه درباره عرفان حج و نيز زيارت قبر رسول خداصلى الله عليه و آله به چشم مى خورد. پس از پايان كتاب نيز شاعر چندى از قصيده هاى خود را در ستايش رسول خداصلى الله عليه و آله آورده است. وى در برگ چهل و پنج از «حج نامه»، از نام خود چنين ياد كرده است:

مى رساند احمد مسكين درود بى شمار بر روان پاك حضرت از سرصدق وصفا

همو در شعرى ديگرى تاريخ ختم سروده خود (955 ه) و نيز محل آن را چنين ياد كرده است:

خود تاريخ آن را يافت بى رنج ز هجرت نهصد و پنجاه با پنج

به قرب كعبه آمد اختتامش به كام دل رسيدم از ختامش

وى از فارسى نويسان و فارسى سرايان حوزه عثمانى است و در همين اثر خود نيز از سلطان سليمان بن سليم خان تمجيد و ستايش كرده است. در اينجا، گزيده اى از اشعار وى را بر اساس همان نسخه مى آوريم.

ص:96

ص: 97

زيارت خانه خدا

بحمداللَّه كه از فضل خداداد به طوف كعبه گشتم خرّم و شاد

دو چشمم گشت روشن از جمالش به كام دل رسيدم از وصالش

چه محنت ها كه در راهش كشيدم چه زهر غم كه از بهرش چشيدم

مرا چون آمد آن پيكر در آغوش ز شادى كردم از غم ها فراموش

خداوندا چه سان شكرت گزارم كدامين نعمتت را برشمارم

به صحراى عدم ناچيز بودم نبودى نامى از بود و وجودم

تو دادى دولت نام و نشانم نمودى از وجود، اعلاى شانم

بدادى چشم و گوش و فهم و گفتار توانا كردى از كردار و رفتار

برى كردى ز بند هر شكستم بدادى قوّت اندر پا و دستم

ز بهر زندگانى در جهانم بدادى قُوت و قوّت زآب و نانم

نكردى كم زمانى روزى من نمودى ره سوى فيروزى من

به حسن اعتقاد اندر ره دين ثباتى داديَم از روى تمكين

ز دست ظالمانم وارهاندى به امن آباد شهر خود رساندى

حريم كعبه كردى منزل من برآوردى مُرادات دل من

بدادى در حرم عيش و حضورم فزودى دم به دم اندر سرورم

طمع دارم كه از روى عنايت ز بنده وانگيرى اين هدايت

ص: 98

بدارى دايمم ثابت بر اين حال فزون سازى از آنم عزّ و اقبال

نرانى از درِ لطف و كرامت بدارى در كرامت تا قيامت

كريمانى كه در ملك جهانند ز درگاه كرم كس را نرانند

كسى كو را به لطف خويش خوانند به قهر او را ز پيش خود برانند

تو از لطفم بدين درگاه خواندى ز راه مكرمت اينجا رساندى

چو كردى محرم درگاه خويشم ز محرومى مگردان سينه ريشم

در اين عالم چو كردى لطف و احسان در آن عالم به قهر خود مسوزان

بخوان احمد به مكه همگنان را بشارت ده به كعبه حاجيان را

بگو سوى حريم حق شتابيد كه تا از طوف او اجرى بيابيد

همه ذنب شما مغفور گردد همه سعى شما مشكور گردد

بيفزايد شما را قدر و حرمت بيابيد از خداصد لطف و رحمت

به مقصودات خود موصول گرديد به نزديك خدا مقبول گرديد

حريم كعبه جاى دلگشاييست محل حاصل هر دو سراييست

يكى شهر خوشى پر ناز و نعمت نمودارى ز امن آباد جنّت

درو و ميوه به هر فصلى فراوان لطيف و نازك و شيرين و ارزان

به بازارش ز هر سو خوان نعمت نهاده بر سرش الوان نعمت

متاع دنيوى در وى فراوان همه با قدر وَنْدَر قيمت ارزان

محل طاعت و جاى عبادت مكان دولت و عزّ و سعادت

چرا آنجا نباشد مرد عاقل چرا آنجا نسازد جا و منزل

نه آخر مولد پاك رسول است نه قرآن را در آن منزل نزول است

نه آخر بلده پاك خداييست نه او منزلگه اهلصفاييست

نه آخر حق بدو سوگند خورده نه از قدرش به قرآن نام برده

نه آخر اندرو كرده بنايى كه نبود مثل او در هيچ جايى

ص: 99

الا اى غافلان از حال كعبه بگفتم شمه اى از حال كعبه

ز محبوب چنين عاقل چراييد چرا سوى حريم او نياييد

الا اى آنكِ دارى مكنت راه كه آرى رو به سوى كعبة اللَّه

مكن در آمدن هرگز تهاون كه حسرت مى خورى يوم التغابن

بر اهل استطاعت فرض عين است به گردن در ادا مانند ديْن است

طواف كعبه آمد ركن اسلام به سوى او ز روى شوق بخرام

نخست آور به كف مال حلالى كز آن نبود تو را اثم و وبالى

اگر مالت نه از وجه حلال است ز رفتن حاصلت رنج و وبال است

بجو ز آن پس رفيق بردبارى ديانت پيشهصاحب وقارى

انيس و مشفق و دمساز و غمخوار جليس همدم و يار مددكار

اگر دارى عيال و اهل و فرزند بخواريشان به جاى خويش مپسند

بِنِه قُوت كفاف از بهر ايشان مساز از رفتن ايشان را پريشان

وداع دوستان و همدمان كن پس آنگه رو به سوى كاروان كن

چو اندر ره درآيى اى نكوكار نظر هر سوى ز روى لطف بگمار

اگر در ره ز پا افتاده اى هست بگيرش از ره لطف و كرم دست

نشان بر مركبش از روى يارى مرو را راحتى ده از سوارى

گرسنه باشد او را سير گردان چو عطشان باشد او را ساز ريان

به هر دم مى توانى اى برادر كه دريابى ثواب حج اكبر

در اين ره تا توانى دل به دست آر كه آن از حج بود فاضل بهصد بار «(1)»

چو آيى جانب ركن يمانى بدو دستى رسان تا مى توانى

بود مسحش گناهان را كفارت مده از كف به هنگام زيارت

وگر نتوانى از انبوه و كثرت به انگشت شهادت كن اشارت


1- شاعر سپس به بيان احكام پرداخته و آن ها را مطابق مذاهب گوناگون بيان كرده است.

ص: 100

به هنگام اشارت اى برادر همى ران بر زبان اللَّه اكبر

پس آن را بهر بوسه سوى لب آر همى بوس از سر تعظيم هر بار

چو حاصل شد ز طوف كعبه ات كام به سوى ملتزم يك لحظه بخرام

توقف كردنت آنجا ثواب است دعاها اندر آنجا مستجاب است

بگير از روى شوق استار كعبه بنه رخساره بر ديوار كعبه

به زارى و تضرع كوش آنجا تمامى عرض حال خويش بنما

بكن عرض نياز خود كماهى بخواه از حق در آنجا هر چه خواهى

پس آنگه جانب خلف مقام آ توقف اندر آنجا نيز بنما

دو ركعت سنتى آنجا ادا كن برآور دست خويش و پس دعا كن

توقف اندر آنجا هم ثواب است دعاها نيز آنجا مستجاب است

نماز آنجا چو كردى و دعا هم روان شو از پس آن سوى زمزم

سر خود را درآور اندر آن چاه برآور دست آنجا حاجتى خواه

بخور از آب آن چندان كه خواهى كه يابى بهره از فيض الهى

بخور از آب زمزم كان دوا است شفاى عاجل هر رنج و داء است

دگر ره قصد تقبيل حجر كن بدان خود را دگر ره بهره ور كن

چو تقبيلش نمودى از وفا كيش بگير از روى دل راهصفا پيش

توجه جانب كوهصفا كن ز روى مسكنت آنجا دعا كن

ثنا و حمد حق بسيار مى گوى پس آنگه ره به سوى مروه مى پوى

برو آهسته تا نزديك ميلين «(1)» همى دو در ميان اى قرة العين

وز آنجا تا به مروه اين نكوكار برو آهسته و مى باش هشيار

بدينسان هفت نوبت اى نكوكار طواف اين دو موضع را بجا آر


1- مقصود علامتى است كه از آنجا تا چند قدم بايد به صورت لكّه حركت كرد و اكنون اين فاصله را با چراغ سبز مشخص كرده اند.

ص: 101

زيارت مدينه

پس از حج خود اىصاحب سكينه توجه كن به دل سوى مدينه

رسان خود را بدان درگاه اعلا زيارت كن رسولِ مجتبى را

عزيمت جانب خيرالبشر كن ز خاك درگهش كحل بصر كن

منوّر كن از آن چشم جهان بين كزانت حاصل آيد قوّت دين

چو نايد آن چنان عزّيت در كف كه گردى از لقاى او مشرف

به درد فرقت و حرمان ديدار مباش اى جان چنين دايم گرفتار

يكى درد دل خود را دوا كن عزيمت سويش از راهصفا كن

تسلى گر همى خواهى از اين درد به سوى قبر او رو بايدت كرد

كسى كو سوى قبر او گرايد از آن دردش تسلّى حاصل آيد

هر آن كو را نديده در حياتش زيارت گر كند بعد وفاتش

همان دولت مرو را مى دهد دست ز كف نگذارد اين را هر كه مرد است

كسى كز مال دنيا بهره دارد به سوى حضرتش گر رو نيارد

بود از راه معنا او جفا كار رسول حق از او باشد در آزار

وگر بهر زيارت سويش آيد زصدق دل به سوى او گرايد

رسول حق بود در روز محشر شفيع او چنان كس اى برادر

چو در خود قوّت و مكنت بيابى همى بايد به جان سويش شتابى

به راهش چون درآيى اى نكوكار درود از دل برو مى گوى بسيار

چو مى خواهى درآيى در مدينه برآور غسلى اىصاحب سكينه

ز تطيب آنچه بتوانى و تطهر به جا آور در آن، منماى تقصر

به وقتى كانداريى اى نكوكار درآ از راه فقر و عجز بسيار

روان شو جانب باب السلامش ببوس از روى عجز و احترامش

ص: 102

پس آنگه از سر تعظيم و اجلال به سوى روضه آور روى اقبال

دو ركعت سنت اى يار نكوكار ز روى دل در آن محراب بگزار

ز بعد آن از آن محراب انور توجه سوى وجه حضرت آور

به قلب خاشع آن نزديك شبّاك توجه كن به سويش از دل پاك

بهصد عجز و نياز و خاكسارى همى كن حال خود را عرضه دارى

به هر گه مى كنى بر وى سلامى رسان گر باشدت از كس پيامى

در ابلاغ تحيّت جهد بنماى به هر نوعى كه بتوانيش بستاى

پس از عرض تحيّت اى نكوكار شهادت را به نزدش عرضه مى دار

بگو دارم شهادت از دل و جان كه هستى تو رسول جمله خَلقان

به جهد خود ادا كردى رسالت نورزيدى در امر آن كسالت

رسانيدى به خاص و عام آن را ادا كردى به وجه تام آن را

جهاد اصغر و اكبر نمودى دمى خالى از اين هر دو نبودى

عبادت كرده اى حق را بدانسان كه مثل آن عبادت هيچ نتوان

به عالم از طريق لطف و رحمت نكردى كم نصيحت را ز امت

هر آنچه بر تو واجب بود كردى هر آنچه حق تو را فرمود كردى

جزاى خيرت از حق باد حاصل شوى با هر چه كام توست واصل

ز بعد عرض تسليم و شهادت بگو از حال خويش اى باسعادت

كه اين مسكين سرگردان بى دل نكرده از عبادت هيچ حاصل

مرا سرمايه عمر گرانى شدهصرف ره عصيان تمامى

من از پا تا به سر غرق گناهم ز فعل ناخوش خود رو سياهم

دليرى كرده ام در جرم و عصيان ز منصادر شده عصيان فراوان

ز بار معصيت پشتم خميده كسى چون من گنهكارى نديده

نكردم از عمل در دهر كارى كزان بتوان گرفتن اعتبارى

ص: 103

ندارم از عبادت هيچ حيله كه آن را نزد حق سازم وسيله

بدين جرم و گنه كارى نيارم كه سوى حضرت حق روى آرم

تويى چون از طريق لطف و احسان ملاذ و ملجأ ارباب عصيان

به رحمت چون پناه امت آيى شفيع عاصيان انس و جانى

بگيرم از ره لطف و كرم دست كه گشتم از گنه چون خاك ره پست

اگر نبود تو را پرواى بنده به روز واپسين پس واى بنده

به لطفت اين بود دايم اميدم كه سازى از شفاعت روسفيدم

به حق آل و اصحاب كرامت به قدر جاه و عز و احترامت

كز اين بيچاره مسكين ابتر عنايت كم مكن در روز محشر

چو عرض اين مديحت شد ميسّر از اين پس رو به سوى قبله آور

برآور هر دو دست خود به زارى بگوى از روى عجز و خاكسارى

كه يا رب از طريق لطف و احسان به حضرت گفته اى در نصّ قرآن

كه گر امت كند از روى افساد به ظلم و معصيت بر خويش بيداد

به سويت چون كه روى خويش آرند تو را چشم شفيع خويش دارند

به توبه باز گردند از گناهان شوند از كرده هاى خود پشيمان

اگر چه غرقه بحر گناهند ز من عفو گناه خويش خواهند

تو نيز از من ز روى لطف و احسان بجويى مغفرت از بهر ايشان

ز من از لطف خود اين توبه بپذير مگيرم از كرم بر جرم و تقصير

شفيع بنده كن او را به محشر ز تعذيب من بيچاره بگذر

چو گشتى از دعا فارغ در آنجا توجه كن به سوى قبر زهرا

در آنجا در پس ابلاغ تسليم رسان عرض نياز خود به تقديم

نياز خود چو كردى عرضه اى يار زصدق دل به سوى روضه رو آر

دو ركعت سنتى آنجا ادا كن از آن پس دست بردار و دعا كن

ص: 104

چو كردى اين سعادت حاصل خويش عزيمت كن به سوى منزل خويش

در ايام اقامت در مدينه گذر سوى بقيع آر از سكينه

به اوّل جانب عباس بشتاب مر او را اندرون قبّه درياب

در آنجا از ائمه آنچه هستند كه از قيد حيات دهر رستند

يكايك را تحيّت عرضه مى دار پيام هر كه دارى نيز بگزار

چو گشتى ز آن زيارت فارغ البال به سوى ديگران كن روى اقبال

كسانى كاندر آن زيبا زمين اند همه مشفوع خيرالمرسلين اند

عزيزانى كه آنجا زير خاك اند به محشر از شفاعت بهره ناك اند

به هر هفته در آنجا روز شنبه عزيمت گر كنى سوى قبا به

طريق سنت است اين را به جا آر بسى دارد ثواب از دست مگذار

به مسجد چون درآيى اى يگانه مكن بهر يگانه جز دوگانه

چنين مروى بود ز اهل روايت كه همچون عمره باشد آن دو ركعت

بخور ز آبى كه در بئر اريس است كه كميابست و بسيارى نفيس است

ز شورى كس نبردى بر زبانش كه رنج جان شدى حاصل از آتش

چو پنجشنبه شود اى نيك فرجام زيارت را به سوى حمزه بخرام

زصدق دل به سوى حمزه بشتاب شهيدان احد را نيز درياب

به هر يك مى رسان عرض نيازى ز دل مى كن عيان سوز و گدازى

به مسجدهاى فتح روز احزاب گرت باشد ميسر نيز بشتاب

به هر جا از رسول حق نشانى است زيارت كن گرت در جسم جانى است

رخ زردى به خاك آن زمين ماند كه رخ بنمايدتصد ذوق وصد حال

از آن سرور به هر جا خاك پاييست به چشم جان و دل ها توتياييست

گرت آيد به كف در چشم جان كش به چشم جان خود اى جان روا كش

دلت چون از زيارت يابد آرام زصدق دل به سوى روضه بخرام

ص: 105

پى ختم زيارت اى نكوكار دو ركعت سنت اندر روضه بگزار

ز منبر تا به نزد قبر حضرت بود يك روضه از روضات جنّت

چنين آمد روايت از پيمبر كه آن منبر بود بر حوض كوثر

برو بنشين درون روضه پيوست مده جاى چنان بيهوده از دست

به قرآن خواندن ذكر و دعا كوش ز ذكر دنيوى مى كن فراموش

به كذب و غيبت و بهتان خلقان مباش اى جان بلاى جان خلقان

ز رسم و عادت ناخوب بگذر به كلى خويش را زانها برآور

ز كار دنيوى يكسر بپرداز ز جان و دل مهمِّ آخرت ساز

تو تا كى ز آخرت غافل نشينى به ملك آخرت يك ره نبينى

بكوش اكنون كه در كف فرصتت هست چه سود آن دم كه رفتت فرصت از دست

مباش اندر جهان اى يار عاقل ز كار آخرت زين گونه غافل

دمى از مستى غفلت بهوش آ در آ از خواب و چشم خويش بگشا

ببين اندر جهان تا در چه كارى ز نقد آخرت با خود چه دارى

تو را سرمايه اين عمر گرامى است كه از بهر حصول نيك نامى است

بدان سرمايه اى، يار نكوكار به بازار جهان سودى به دست آر

***

بحمداللَّه كه از الطاف يزدان رسيد اين نو رقم آخر به پايان

ز ختم آن بسى دلشاد گشتم ز قيد نظم او آزاد گشتم

مرا از خود گمان اين نمى بود ز محض فضل حق آن روى بنمود

ز بنده گرچه نبود اعتبارى بماند بارى از من يادگارى

نگردد محو از ملك جهانم به كلىصورت نام و نشانم

ز من نقشى بماند در زمانه كز آن سازند اهل دل فسانه

گهى كين نسخه از هم واگشايند به رحمت ياد اين مسكين نمايند

خداوندا ز فيض و فضل و احسان در فيضم گشودى بر دل و جان

ص: 106

مرا از واردات عالم غيب بدادى از كرم اين نسخه بى ريب

توقّع اين بود از اهل ادراك خداوندان ...... درّاك

كه چون پيش نظر اين نظم آرند ز لطف خود نظر بر وى گمارند

اگر در وى بود سهو و خطايى كه ناشى گشته باشد از ادايى

از آن خط خطا را بر تراشند به طعن اندر پس سهوش نباشند

به تيغ تيز و كلك عنبر افشان كنند اصلاح آن از لطف و احسان

خود تاريخ آن را يافت بى رنج ز هجرت نهصد و پنجاه با پنج

به قرب كعبه آمد اختتامش به كام دل رسيدم از ختامش

ص: 107

گزيده فتوح الحرمين

اشاره

منظومه محيى لارى، يكى از كامل ترين منظومه هايى است كه درباره حج سروده شده است. اين منظومه كه وى آن را «فتوح الحرمين» ناميده، بالغ بر يك هزار و هفتصد بيت است كه بخش بزرگ آن درباره مكه و بخشى نيز به مدينه و اعمال زيارتى آن شهر اختصاص يافته است. محيى لارى در سال 933 هجرى درگذشته و يك بار به طور كلى، منظومه خويش را بازنويسى كرده و تغييراتى در آن داده است. ما با مقابله چند نسخه، متنى از آن را به چاپ رسانديم و در اينجا، گزيده اى از آن را به تناسب آورده ايم. اشاره هايى كه در پاورقى درباره تفاوت نسخه ها آمده، مربوط به نسخه هايى است كه در ابتداى چاپ كتاب، آن ها را معرفى كرده ايم.

ص:108

ص: 109

حسب حال مصنف

سالى از اين پيش ز دير خراب «(1)» در دلم افتاد يكى اضطراب

طير «(2)» دلم سوى حرم ساز كرد بال به هم بر زد و پرواز كرد

خضر رهم تخته به دريا فكند موج زد و رخت به بطحا فكند

چون كه رسيدم به زمين حجاز بوسه زدم از سرصدق و نياز

شوق حرم بر دل من جوش زد كوكبه عشق، ره هوش زد

مرغ سحر از پسصد انتظار يافت چو بر جانب گلشن گذار

نكهت گل بر سرش از باد ريخت خانه هستيش ز بنياد ريخت

بوى گلش بُرْد شكيب و قرار نغمه سرا گفت به افغان و زار

شوق گلى برده دلم را ز دست كرده مرا بى خود و مجنون و مست

زان گل مشكين نفسم مُشْك بوست طاير جان مرغ خوش الحانِ اوست

عالمى و يك گل وصد گونه خار هر طرفى بلبل اوصد هزار

من ز جفاى روش چرخ پير «(3)» گشته «(4)» به صحراى جدايى اسير


1- در« خ»: روزى از اين پيش به عهد شباب.
2- در« خ»: مرغ.
3- در« خ»: من به جفاى فلك چرخ پير.
4- در« خ»: مانده.

ص: 110

هر كه جدا ماند ز كوى حبيب در همه جا هست اسير و غريب

بهر خدا مطرب عاشق نواز ساز كن آهنگ مقام حجاز

حال غريبى و اسيريم بين ز آتش دل رنگ ضريريم بين

از پى تسكين دل بى دلان يك دو سه بيتى ز فراقم بخوان

نغمه نوروز عرب باز گوى هم به زبان عربى راز گوى

مُتُّ من الحُزْن أرحْنى بلال عَنَّ لَدَى الهَجْر حديث الوصال

ساز كن آن پرده كه عاشق كُش است هوش ربا، روح فزا، دلكش است

ياد كن آن ناله كه شب هاى تار خيزدم از جان، به تمنّاى يار

نامده مضراب هنوزش برود كامده از ديده ما رود رود

حاصل از اندوه غم و اشتياق وز الم فرقت و درد فِراق

پاى ز سر كرده قدم مى زدم ذكر حرم بود چو دم مى زدم

بوسه زنان كوى به كو مى شدم پاى چو شد سوده برو مى شدم

سوخته از گرمى ره بال و پر ساخته با چشم و لبِ خشك و تر

جمله خلايق ز عرب تا عجم باديه پيما به هواى حرم

نعره زنان جامه دران مى شدند جمله به فرياد و فغان مى شدند

رنج سفر برده و تشويش راه تا كه رسيدند به احرام گاه

رفته قمرشان همه در ميغ گرد گونه دگرگونه شد از گرم و سرد

دست شده كوته و گردن «(1)» دراز سينه پر فرود ز آتش و دل در گداز

ز آتش دل شعله فروز آمدند جمله در آن عرصه فرود آمدند

پير خرد گفت در آن مرحله از ره تعليم كه اى قافله

سنّت راهست كه در اين مقام پاك نمايند يكايك تمام

آينه خويش جلايى دهند زنگ زدايند وصفايى دهند


1- در« ما»: ناخن.

ص: 111

غسل برآرند در آب از نخست تا شود احرام بر ايشان درست

گرد و غباريست كه بر خاطرست نى همه آن گرد كه بر ظاهرست

موى سرت جمله علاقات دل كانْست به اسباب جهان متّصل

يك به يك آن ها همه را دور ساز كعبهصفت خانه «(1)» پر از نور ساز

اوّل از آلايش تن پاك شو پس به حريم دل او خاك شو

بر سر آن خاك برِ آب رو نيّت غسل آور و كن شستشو

از پى رميت چو بود دسترس دم شودت لازم اين ملتمس

گر نبود دسترس دم تو را روزه بود در عوض آن دم تو را

روزه دو روزه بود بر تو دَيْن تا كه بود حج تو با زيب و زين

ساز در ايام حج اوّل ادا با عرفه، ترويه و نحر را

اين سه بود وقت شروع حجت نيست دگر بعد رجوع حجت

چون كه به احرام نمايى قيام بر تو شود فعل طبيعت حرام

از پى احرام ازار و ردا به بود ار سازيش از هم جدا

برصفت رده درآ در كفن جامه احرام بپوشان بدن

رشته تلبيس ز سوزن بكش خلعت سوزن زده از تن بكش «(2)»

زندگى آزادگى است از همه ميل به حج مردگى ست از همه «(3)»

مرده او با كفن پاره به عاجز و افتاده و بيچاره به

سرو و گل و ياسمن و نسترن با كفن پاره روند در چمن

جان به نياز آر و بدن در نماز سجده كن آنگاه بر بى نياز


1- در« چ»: آينه.
2- اين بيت از تحفة الابرار جامى، مقاله هفتم اقتباس شده. در آنجا به جاى تلبيس، تدبير آمده است.
3- در« س»: ميل به حج مرده گى ست از همه.

ص: 112

حكايت على بن الحسين (ع)

سرو گل «(1)» روضهصدق وصفا تازه نهال چمن اصطفا «(2)»

قرة العينين نبىّ و ولىّ ميوه بستان بتول و على عليه السلام

داده جمالش دل و دين زيب و زين كعبه آمال على حسين عليه السلام

در ره حج قافله سالار بود چون كه به ميقات فتادش درود

رفت در احرام چو ماه تمام ره بر ازو قافله مصر و شام

گشته رفيقان همه لبيك گو او شده در بحر تحيّر فرو

غنچه اش از باد كسان وانشد از جهت تلبيه گويا نشد

لرزه به شمشاد فتادش چو بيد زرد شده لاله و نرگش سپيد

جعد مُطراش «(3)» درآمد به هم شاخ گلش گشت ز انديشه خم

خلق در آن فكر كه اين حال چيست شد متكلم چو زمانى گريست

گفت كه لبيك به جاى خود است ليك مرا گريه ز بيم رد است

خوف ردم هست و رجاى قبول مانده در اين خوف و رجايم ملول

چون كه به لبيك زبان برگشود بى خودىصعب برو رو نمود

ناقه اش افكند به روى زمين كرد زمين را فلك چارمين

گر فتد از ناقه به خاك او چه باك «(4)» نور فتد نيز ز گردون به خاك

آنكه سپهرش بود احرام گاه جامه احرام كند گرد «(5)» راه

تا كه به اتمام نشد مهتدى زو نشدى رعشه و آن بى خودى


1- در« ما»: سرو بن.
2- در« خ»: مصطفى.
3- مطرا به معناى: تر و تازه، نم دار كرده شده.
4- در« خ»: زانكه بيفتاد به خاك او چه باك.
5- در« خ»: خاك.

ص: 113

آن كه كريم بن كريم ست او سوخته آتش بيم ست او

سلسله شان سلسله من ذهب هر يك از ايشان عجب من عجب

هر كه به آن سلسله پيوسته شد از ستم حادثه وارسته شد

آن كه بود آل رسول امين وقت عبادت بود احوالش اين

ما چه كسانيم و سگ كيستيم ما نشناسيم كه ما چيستيم

غرّه شده بر عمل خويشتن تكيه زده بر كرم ذوالمنن

بار خدايا به حق بيم او كاورى آن بيم به ما هم فرو

كانچه به جز توست به يك سو نهيم سوى حريم حرمت رو نهيم

رسيدن موسم حج

اى شده در كوى وفا معتكف معتكف او تو ز روى شرف

باد ترا مژده كه موسم «(1)» رسيد از شب غم،صبح سعادت دميد

هفتم ذى الحجه شد اى ساربان «(2)» ناقه به رقص آر وحُدى بر زبان

راه حدى را به زبان ساز ده ناقه به رقص آور و پرواز ده

مهلت ايام تعلل نماند فرصت هنگام تغافل نماند

مى رود از حدّ الَم انتظار منتظران را پى ديدار يار

منتظرند اهل نظر سال و ماه واله و حيران ز پى يك نگاه

خطبه ادا كرد خطيب عظام «(3)» زلزله افكند به بيت الحرام

فرش زمين ها همه بر پاى شد پاى ستون ها همه از جاى شد

ناقه سراسيمه شد و شوق ناك مرده برآورد سر از جيب خاك


1- در« خ»: محمل.
2- در« خ»: هفتم ذو الحجه به آن ره نمون.
3- در« خ»: انام.

ص: 114

جمله درين ره شده بى پا و سر گشته چو مجنون و ز مجنون بتر

اين چه كيا بود كه در خم فكند شور عجب در دل مردم فكند

كرده خلايق ز سر اهتمام نيّت احرام به بيت الحرام

تو شده اى محرم حج قبل ازين مانده احرام ثوابت چنين «(1)»

آمده از راه وفا ماه و سال محرم حرمت «(2)» به حريم وصال

خوش دو سه روزى به سر آورده اى نخل سعادت به برآورده اى

وقت شد اكنون كه به موقف روى واقف اسرار معارف «(3)» شوى

جمله حريفان چو ازين بزمگاه روى نهادند زهر سو به راه

روى به راه از همه سو آن گروه هودجِ آراسته باصد شكوه

هودج ليلى ست مگر در ميان كين همه مردم شده مجنون آن

دشت ز مجنون پر و ليلى به حىّ جمله شده واله تمثال وى

در بيان طواف كردن

اى كه در اين كوى قدم مى نهى روى توجّه به حرم مى نهى

پاى ز اوّل به سر خويش نه خويش رها كن قدمى پيش نه

چون كه نهى بر سر هر كام گام يابى از آن سير به هر گام كام

پاى به اندازه در اين كوى نه پاى اگر سوده شود روى نه

روى نهد عاشق حسن مجاز بر درِ معشوق به چندين نياز

پاى ز سركرده به سويش رود آينه سان روى به رويش رود

تا كه به فيض نظر او رسد ظلّ ظليلش به سر او رسد


1- در« خ»: مانده احرام تو باقى از ين.
2- . در« چ»: مُحرّم مَحْرم اعراب از ماست.
3- در« چ»: معانى.

ص: 115

گر نشود ناظر ديدار تو روى نهد بر در و ديوار تو

اين در معشوق حقيقيست هان تا نَنَهى پاى جسارت در آن

شرط ره اين است كه بى شست و شو روى توجه نَنَهى سوى او

غسل كن آنگاه به سويش گراى پاى نه و از دگران بر سراى

آنچه نه پاكست از او پاك شو بر در او با دلصد چاك شو «(1)»

طرف ردا در كن از دوشِ راست كين و رمل «(2)» هر دو نخستى رواست

نيست به جز اين روش اضطباع «(3)» جلوه نما برصفت هر شجاع

جرأت و اظهار تجلّد نكوست خاصه به شغلى كه بود بهر دوست

پيش رو و كعبه گذار از يسار جانب دل را به سوى دل سپار

از پى تقبيل حَجَر پيش رو با دل خاشع جگر ريش رو

يك دو قدم سوى يسار از حَجَر جانب ديوار حرم كن نظر

گشت يكى دوره ز طوفت تمام پس ز پى دوره ثانى خرام

چون به سوى نقطه رسيدى دگر بار دگر بوسه بزن بر حجر

ور نه به تعظيم بران دست نه بوسه گه تو سر دست تو به «(4)»

خيز و در اين دايره در كار باش گرد همين نقطه چو پرگار باش

هفت خط دايره چون نقش بست روى به مركز نه و بگشاى دست


1- در« خ»: بر در او با دل و جان خاك شو.
2- رمل: حركت تند شبيه لكه رفتن در سه شوط طواف[ از نظر سنّيان] و در سعى در بين دو چراغ سبز در همه مذاهب فقهى. درباره آراى فقهاى سنى در اين باره نك: الفقه الاسلامى وادلّته، ج 3، صص 166- 167
3- اضطباع، به معناى باز گذاشتن بازوى راست در احرام كه سنّيان چنين مى كنند؛ بيشتر در طواف و برخى در سعى نك: الفقه الاسلامى وادلته ج 3 ص 168
4- بوسه گاه تو سر دست تو باشد بهتر است.

ص: 116

جانب باب از حجر آور قيام «(1)» ملتزم آمد به لقب آن مقام

ملتزم از شوق در آغوش گير زنده به جانان شو و از جان بمير

آتش پروانه ز دل بر فروز خويش بر آن شمع زن و خُوش بسوز

عادت پروانه ندانى مگر چرخ زند اوّل و سوزد دگر

دست به تعظيم بر آن پرده زن تكيه نما بر كَرَم ذوالمنن

چشم و دل «(2)» و سينه بر آن پرده ساى نور دل و ديده بر آن بر فزاى

ديده گريان و دل دردناك سينه سوزان «(3)» و جگر چاك چاك

دست در آويز در استار او اشك فرو ريز به ديدار او

در برش آور ز ره اشتياق صَبَّحة «(4)» الوصال بروح الفراق

ديده به ديدار حبيب آرميد صبح وصال از شب هجران دميد

اين شرف از محض عنايات اوست كت شده حاصل ز حمايات اوست

خواهش از او خواه كه خواهنده اى يابى از او هر چه تو ارزنده اى

بلكه ز خواهش به طلب كاهشت خواهش ازو جوى و نما خواهشت

چيست ترا بهتر ازين آرزو كت شده اى خاك ره آبروز

آن كه به رخ كردى از اين خاك در به كه بود تارج مرصَّع به سر

در ته پهلو به درش ريگ شخ «(5)» به بود از بستر سنجاب و نخ

پس بود اينت شرف روزگار كز اثر حكمت پروردگار

منزل تو گشته مقام خليل جاى تو آرامگه جبرئيل


1- در« ما»: پس به ميان حَجَر و در خرام.
2- در« خ»: روى خود.
3- در« خ»: بريان.
4- در« خ»: اصبحت.
5- شخ: بينى كوه، زمينى سخت و ناهموار در كوه و جز آن؛ در اينجا ريگ شخ يعنى ريگ سخت و تند و تيز.

ص: 117

ضامن عفو تو حريم اله جرم تو را شد كرمش عذر خواه

هادى ره نيست به جز لطف دوست امدنت را طلب از نزد اوست

لطف ازل گر نشدى رهنما راه بدين خانه كه دادى ترا

خواهش او گر نكند ياريت بهره نباشد ز طلبكاريت

گر طلبى نيست ز ليلى به حىّ قيس چه سود ار كند آفاق طى

شاهد اين نكته پى قيل و قال هست مقال بدنم زاهل حال

كآمده نور دل ازو ظاهرم روشن از او آينه خاطرم

فيض حضورش به دلم ريخته بلكه چو جان در تنم آويخته

اى دل اگر هوش به جا آورى بر سخنم سمع «(1)» رضا آورى

ناظم اين نكته نگويم كه كيست ماحصل از گفتن اين نكته چيست

آن كه ازو آمده باغ سخن از گُل نورسته چمن در چمن

بلكه شگفته چمنش باغ باغ باغ ارم را دل ازو داغ داغ

جامى! ز ارباب زمن اكملى بلكه ز ارباب «(2)» سخن افضلى

طوطى طبعش كه شكر خا شده بلبل نطقش سخن آرا شده

زبده ارباب يقين در سخن كرده ز آغاز وى اين در سخن

در تعريف مكه

مكه كه شد قبله اهل نجات حرّسها اللَّه عن الحادثات

بِهْ كه به احرام نشينى در او تا كرم عام ببينى در او

طعنه بر اكسير زند خاك او گُل خجل است از خس و خاشاك او

ريگ زمينش چو نجوم سماست گم شدگان را به يقين رهنماست


1- در« ماه»: شمع.
2- در« ما»: بلكه بر اصحاب.

ص: 118

جنَّت معنى است كه بى ذرع و كشت جمع درو گشته نعيم بهشت

گل نه و باد سحرش مشكبوى مِىْ نه و ميخانه پر از هاى و هوى

ذرع نه و خرمن او دانه بخش عرش نه و طوبى او سايه بخش

باغ نه و ميوه او ظاهر است راغ نه و سبزه او ظاهر است

لاله بر افروخته در وى چراغ بر دلش از حسرت او مانده داغ

هر كه درين گونه ز سر پا كند بى خرد است ار به فلك جا كند

نام گل و لاله و نسرين مبر وادى مكه دگرست آن دگر

كان وفا بين جبل بوقبيس داغ غمش بر دل فرهاد و قيس

تيغ كشيدست به فرق سپهر سنگ زده بر قدح ماه و مهر

سايه فكندست به چرخ رفيع گشته برو تنگ، جهان وسيع

قله اش از رفعت ممتاز او آمده با عرش برين رازگو

در كمرش موضع شق شد قمر گشته چو خورشيد به عالم ثمر

كوهصفا و همه اعيان او آمده يك سنگ ز ايوان «(1)» او

نيست به پيرامُنش از مرغزار لاله نَرَسته اگرَش بر كنار

كعبه چو گل سرزده از دامنش هشت بهشت آمده پيرامُنش

هر كه چنين يار كشد در كنار چون نكشد سر به فلك ز افتخار

هست يكى خانه در آن شعبه هم گشت در آفاق به خزران علم

خاك درش سرمه اهل نظر گشته در آن خانه مسلمان عمر

رغم عدو از ره دين با بلال بر سر آن كوه قرين با بلال

بهر اذان كرد زبان آورى بر سر آن سنگ چو كبك درى

نكهت جنَّت دمد از سوق ليل خاركش كوچه آن گل به ذيل


1- در« چ»: دامان.

ص: 119

سرزده خورشيد جهان تاب ازو روضه رضوان شده در تاب ازو

طالع از آن برج شده اخترى كز اثر اوست ثرا تا ثرى

ديده و دل هر دو در آن منجلى كوچه مولود نبىّ و على

بوالعجب ست آن كه شده يك مقام مجمع قرص خور و ماه تمام

بهر همين مهر و مه آسمان پهلوى هم نيز بود جاى شان

اين چه مقام ست كه درّ نجف پرورش او شده در اينصدف

خانه زهراست در آن شِعْب هم پهلوى صدّيق به يك دو قدم

مشترى و زهره و شمس و قمر بوده قرانشان همه با يكديگر

سر به سر اين كوى نشيب و فراز بوده خرامش گه آن سرو ناز

بر سر آن كوى چسان پا نهيم بى ادبست آن كه نهد ديده هم «(1)»

بام و درش يك به يك از هم جدا بارد ازو رحمت خاص خدا

قبرستان معلى

خاك معلى ست كه تاج سر است نور دِهِ ديده ماه و خور است

هر طرفش مغربصد آفتاب «(2)» پرده گل گشته به روشان نقاب

بوى مسيحا دهد از خاك شان نور فروزد ز دل پاك شان

رحمت حق باد بران خاك دان كين همه گنجست در آنجا نهان

مسجد رايت بود آنجا عيان گشته منوّر چو رياض جنان

سر به سرش منبع نور وصفاست موضع رايات رسول خداست


1- در« چ»: اين بيت در انتهاى عنوان« در تعريف مقام مدعا» آمده و بيت دوم آن، چنين است: شايد اگر ديده بينا نهم.
2- در« خ»: هر طرفش مشرق و صد آفتاب.

ص: 120

طول منارش به فلك همعنان با شجر سدره شده همزبان

بركه آبى كه در آن منزلست هر طرفش راه به جوى دلست

آب رخ چشمه خورشيد ازوست تشنه او هر كه برِ طَرْف جوست

در تك آن آب، عيان ريگ آن همچو نجوم از پس هفت آسمان

از تن سيمين بَدَنان پاك تر از دل حجاج، «(1)»صفاناك تر

مصرى اگر آب خورد زان سبيل تلخ نمايد به لبش آب نيل

آب خَضِر باشد از آن آب دور منبع او ظلمت و اين كوه نور

شامى اگر بر لبش آرد گذر كرده در آيينه حُسْنش نظر

يابد ازو ديده معنيش نور نور وصفا در دلش آرد ظهور

ور گذراند به زبان نام او صبح سعادت دمد از شام او

هست زمينش به صفا باغ «(2)» دل تخم محبت بفشانش به گِل

هر چه برآرد سر ازين آب و خاك گرچه گياه است شود نور پاك

پرتو علمش به جهان تافته عالم ازو نور و ضيا «(3)» يافته

گوشه نشين گشته درين خاكدان شيخْ عمر مرشد اعرابيان

شد شجرش را كه در آن عرصه گشت سايه نشين طوبى باغ بهشت

هست زعين شرف آن خاك در نور دِهِ ديده اهل نظر

تربت او كآمده نورانى است شيخ علىُّ الحق كرمانى «(4)» است

ز آب و گل او شجرى سرزده وز شرفش سر به فلك بر زده


1- در« خ»: عشاق.
2- در« خ»: به فراباغ.
3- در« ما»: صفا.
4- درباره او كه از صوفيان به نام قرن چهارم است، نك: اسرار التّوحيد، صص 713- 712 و مصادرى كه در آنجا آمده.

ص: 121

آمده ز آثار كرامت برش ساخته از «(1)» شيره جان پرورش

گرچه ز نخلش رطبى نوش كرد نور وصفا در دل او جوش كرد

سبزه آن تربت عنبر سرشت سنبل مشكين رياض بهشت

گرچه بود رنگ سياهى به رو ريخته انوار الهى درو

هست در آن عرصه چو همسايگان شيخ سماعيل كه از شيروان

آمده چون شير ژيان در خروش با دل پر جوش و زبان خموش

سوى حريم حرم كردگار يافته در ساحت آن عرصه بار

[آمده و كرده در آنجا نزول خاك درش قبله اهل قبول

مقبره خواجه فضيل عياض «(2)» روضه اى آمد ز بهشت آن رياض

قرص قمر شمه ايوان او سر به فلك بر زده بنيان او

هر كه بدانجا ره و رو يافته فيض دل از درگه او يافته

يك طرفش از رهصدق وصفا گشته حريم حرم مصطفا

مقبره پاك خديجه دروست نور وصفا داده نتيجه دروست

فصحت آن ساحت با زيب وفر وسعت آن عرصه دولت اثر

هست زيارتگه اعيان بسى ليك نهان از نظر هر كسى

جمله در آن امكنه آسوده اند روى به خاك كرمش سوده اند «(3)»

هر كه نباشد قدمش در بهشت سر نَنَهادست در آنجا به خشت

هست در اخبار كه روز پسين كآمده از حق لقبش يوم دين

ارض معلى و زمين بقيع كآمده اند از ره معنى رفيع

هر دو ملاقى و ملاحق شوند با تبع خيل و علايق شوند


1- در« خ»: وز طلب.
2- درباره او نك: تذكرة الاولياء صص 101- 89
3- در« خ»: روى به خاك در او سوده اند.

ص: 122

به سوى منى

بار فرو گير كه در تنْ عناست ناقه بخسپان «(1)» كه زمينِ مناست

صبر نما امشب و فردا دگر تازه كن از آب، شتر را جگر

هست فرو آمدن قافله از پى تيمار خود و راحله

تقويتى كن بدن از روز پيش روز دگر كس نكند فكر خويش

ترويه آخر شد و شب در رسيد «(2)» خازنصبحست كه دارد كليد قد طَلَع الصُّبح وهبَّ الشمال

اقترب الوقت الى ذى الجلال «(3)» بار ببنديد كه فرصت نماند

تيز برانيد كه مهلت نماند خلق همه راحله را كرده تيز

همچو سپاهى كه فتد در گريز اين عرفاتست كه بُوَد كوى حق

هست گريز همه بر سوى حق فرسخى از كوى منا پيشتر

مزدلفه روى نمايد دگر عرض وى از سينه حجاج بيش

هر كه درو مشتغل كار خويش يك طرفش بين ز قوافل خيام

دوخته در كسوت مصرى تمام محمل پرداخته با زيب و فرّ

بر سرش افراخته چتر قمر يك طرفش مجمع شامى تمام

زينت شان ز اطلس و ديباى شام محمل مشكين دگر در ميان

بر سرش ازصفحه خور سايبان از پى هر قافله حوضى دگر

ز آب حيات آمده سر تا به سر ريگ مپندار به ظاهر در آن

كآب حياتست و جواهر در آن


1- در« خ»: به جنبان.
2- در« خ»: و شب ناپديد.
3- در« چ»: الى[ ذى] الكمال.

ص: 123

چشمه اش از پاى جبل سر زده آب سر از عينصفا بر زده

آن جبلى كش عرفاتست نام هست فروتر ز جبل ها تمام

پر بود از رحمت حق دامنش انس و ملك جمع به پيرامُنش

سايه آن در عرصات جنان مى دهد از ظلّ الهى نشان

گرچه بهصورت ز جبال اصغر است ليك به معنا ز همه برتر است

چون حجب «(1)» واحد حىّ غفور آمده هفتاد، چه ظلمت چه نور

وان همه اسباب و حجت ز پى «(2)» جز به رياضت نتوان كرد طى

هست به دشت عرفه چار ميل حدّ مواقف همه بى قال و قيل

ليك از آن چار نشان سعيد دوست قريب جبل و دو بعيد

ساخته جبرييل امين از قدم بهر زمين عرفاتش علم

حدّ زمينى كه مواقف «(3)» سراست بهر وقوف آمدن آنجا رواست

ليك به قول حنفى مذهبان حدّ وقوف ست دو ميلى ميان

هست بر شافعيان بى قصور هست مواقف همه نزديك و دور

مسجد نمره كه در آن سرزمين «(4)» وادى عرفست به مسجد قرين

بهر وقوف اين دو محل خوب نيست فعل وقوفش ز تو محسوب نيست

ناقه روان جانب مسجد بران بر اثر ناقه پيغمبران

وقت زوالست فرو گير بار «(5)» داخل مسجد شو و فرصت شمار

خلق در آن جمع به پهلوى هم انس گرفته همه بر بوى هم

منتظرِ آن كه به جمع و به قصرجمع گذارند به هم ظهر و عصر


1- در« ما»: حجت.
2- در« چ»: حجابى ز پى.
3- در« ما»: مولف؟؛ در« چ»: وقف. كلمه ضبط شده حدسى است.
4- در« خ»: مسجد نمره است در آن سرزمينى.
5- در« خ»: كن به سوى مسجد نمره گذار.

ص: 124

خطبه كند بر سر منبر خطيب راست چو از شاخ شجر عندليب

نغمه داودى و سوز درون ديده و دل خون كند و غرق خون

چون كه به هم جمع شود ساز و سوز آن كند آن كآتش آتش فروز

مطبخ آدم به شمال جبل گشته سكون فقرا را محل

گه كه درو سرزده خون جگر «(1)» دودهصفت گشته سيه فام تر «(2)»

گه كه درو شعله زده دود آه «(3)» گشته عيان از شب تاريك ماه

نور كه گه شعله زدش گاه برق سايه فكنده فقرا را به فرق

قبّه كه بر قله كوه آمده نور فشان، چون مهى خرگه زده «(4)»

هست عيان در نظر اهل دين خانه ياقوت و سپهر برين

خيز كه شد وقت دعا را محل ناقه روان ساز به پاى جبل

سر به سرِ آن جبل از هر گروه «(5)» ريخته چون ريگ به هم كوه كوه اين عرفاتست فراغت كجاست

هر كسى امروز به خود مبتلاست كه به كه امروز تواند شدن

جان نكند فكرصلاح بدن بهر چرا ناقه مبر سوى دشت

باش كه امشب شد و فردا گذشت خلق فتاده همه پهلوى هم

پهلوى شان رفته و بازوى هم از جبل و دشت وى آثار نه

هيچ به جز خلق نمودار نه دامنش از خيل شتر فوج فوج

گشته چو دريا كه درآيد به موج كوه چنان، دشت، چنين زد به راه

راه روان بر شده تاصبحگاه


1- در« خ»: بس كه ز آه دل خونين جگر.
2- در« خ»: گاه در آن شعله زده برق آه.
3- در« خ»: بام و در.
4- در« خ»: نور فشان چون مه و خور آمده.
5- در« خ»: خلق به گرد جبل از هر گروه.

ص: 125

دست دعاييست كه بر آسمان ست داشته هر سوى زمين و زمان ست «(1)»

دست تهى، پاى تهى، سر تهى كوه و زمين جمله تهى در تهى

زين همه يك باره برآمد نفور خواست قيامت نگر و نفخصور

دل به درون گرم چو خورشيد شد رعشه تن بر نَهَجِ بيد شد

شيوه شيون به بدن راه يافت تنگى دل «(2)» دستگه آه يافت

نعره يا رب به فلك بر گذشت اشك روان آمد و از سر گذشت

گشت فلك زخم گه تير آه رحمت حق «(3)» ريخت بر آن جايگاه

جمع به هم آمده انس و مَلَك پر ز فغان كرده رواق فلك

سوز درون بين كه بهر يا ربى سوخته بر چرخ فلك «(4)» كوكبى

از نم درياى كرم كوه كوه فيض خدا ريخته بر آن گروه

گريه يك كودك حلوافروش بحر سخا و كرم آرد به جوش

روز چنين آتش دل هاى زار جوش برآورد ز ششصد هزار «(5)»

اعمال منى

صَبَّحك «(6)» اللَّهصباح السعيد بر همه ميمون بود اينصبح عيد «(7)»

اين چه صباح ست كه ششصد هزار بنده شد آزادصغار و كبار


1- . در« خ»: دست دعا رفته سوى آسمان زلزله آمد به زمين و زمان.
2- . در« خ»: آتش دل.
3- در« خ»: فيض خدا.
4- در« خ»: چرخ برين.
5- در« خ»: چون نكند جوش ز ششصد هزار در« ما» هفتصد هزار آمده كه نبايد درست باشد؛ زيرا شاعر پس از اين، عدد ششصد هزار را مى آورد.
6- . در« ما»: اصبحه.
7- در« خ»: بر تو مبارك بود اين روز عيد.

ص: 126

بيشتر از «(1)»صبح سعادت اثر داده ز فرخندگى او خبر

غرّه اينصبح سعادت قرين خنگ «(2)» فلك را شده نور جبين

خيز كه خورشيد علم بركشيد خلق چو انجم همه شد ناپديد

بانگ نفير «(3)» آمد و محمل گذاشت كوه به جا مانده در اين پهن دشت

كس نكشد بهر كسى انتظار شوق منا برده ز دل ها قرار

سوى منا آى «(4)» و كرامت ببين گرمى بازار قيامت ببين

بس كه بود نعره جوش و خروش كر شود از غلغله خلق گوش

بسكه به هم ريخته هميان زر گشته دكان هاى منا كان زر

اشرفى سرخ كه آتش وشست گرمى بازارش از آن آتست

اطلس رومى و قماش فرنگ مانده به هر خانه از آن تنگ تنگ

رومى و هنديس كه با يكديگر كرده مواسات چو شير و شكر

طنطنه جامه مصرى ببين دست نگهدار بر آن آستين

كيسه برانند درين رهگذر هر كه تهى كيسه تر آسوده تر

هست بسى تير ز وارستگان فارغ و آسوده ز سود و زيان

گرچه تهيدست ز سيم و زرند جان بفروشند، غم دل خورند

جنس سمينست «(5)» خريدار كورو نق اين گرمى بازار كو

از دل ايشان شده بازار گرم آيدشان از در و ديوار گرم

قرب دوصد گام ز سوق منا مسجد خيف ستصفا درصفا

خشت به خشتش همه عنبر سرشت وسعت آن فصحتصحن بهشت


1- در« خ»: طلعت اين.
2- به معناى ماه و قمر.
3- در« خ»: جرس.
4- در« خ»: ران.
5- در« خ»: نفيس.

ص: 127

از پى فراشى آن ابر و باد مى رسد از چرخ به هر بامداد

كوه عجيبى ست به مسجد قريب در نظر اهل نظر بس مهيب

هست در آن غار يكى كزصفات آمده مشهور به والمرسلات

در عقب سوق منا بر شمال سرزده كوهى ست در اوج جلال «(1)»

دامن آن كوه ز ربّ جليل آمده قربانگه ابن خليل

شغل كسانست برون از حساب رو تو سوى جمْره اول شتاب

آن كه بود بر عقب پاى او بر سر كوه آمده مأواى او

سنگ برون آر و جهادى بكن ازصف آن معركه يادى بكن

قوم كه شمشير قضا مى زنند نعره تكبير فنا مى زنند

سعى و طواف آمده چون هفت بار شد عدد سنگ همان اختيار

هفت كَرَت «(2)» سنگ بر آن ميل زن ميل چو بر روى عزازيل زن

بسته خليل از پى قربان پسر كآمده «(3)» شيطان لعينش به سر

سنگ برو كرده حوالت خليل كرده توجه به خداى جليل

مار «(4)» عزازيل شود منهذب رمى نما اول قربان عقب

باز در آن كوش كه قربان كنى هر چه كنى كوش كه با جان كنى

تيغ وفا بر گلوى جان بنه گردن تسليم به فرمان بنه

دست چه باشد كه از آن خون چكد خوش بود آن كز دل محزون چكد

جان كه نه قربانى جانان شود جيفه تن بهتر از آن جان شود

ساحت اين عرصه كه ارض مناست سر به سر اين دشت فنا بر فناست


1- در« خ»: كمال.
2- در« خ»: عدد.
3- گاه كه.
4- در« چ»: تا كه.

ص: 128

كشته درين بى حد و قربان بسى تشنه به خون تيغ به كف هر كسى «(1)»

هر كه نشد كشته شمشير دوست لاشه مردار به از جان اوست

سرخى خون آيتصنع اللَّه است كُشته شو آنجاى كه قربانگه است

آن همه جوينده كه اينجا درند جان بفروشند و غم دل خورند

يك طرفش آمده خون ها به جوش وز طرفى جوشش كالا فروش

هر كسى و همّت والاى خويش سود برد در خور كالاى خويش

سر بكش از تيغ و فرود آر سر كرده ز سر قيد علايق به در

گر سر موييست علايق ترا نيست يكى خدمت لايق ترا

رو سر تسليم و رضا پيش گير در ره دين ترك سر خويش گير

سر بتراشيد چو مو اند كيست «(2)» اندك و بسيار درين ره يكيست

زندگى از سر دگر آغاز كن از بدن خويش كفن باز كن

جامه خود باز ستان از گرو جان تو «(3)» نوروزى نوروز نو

بر تو شد اكنون همه اشيا حلال غير دخولى كه كنى با حلال

بر تو فداگر شده لازم بده عقده گشايى كن و بگشا گره

سبعه نگر باز كه سيّار شد يك به يك اركان همه در كار شد

هشت گدا بشمر و يك گوسفند پاره «(4)» كن از يكدگرش بندبند

ور كنيش ذبح و به ايشان سپار «(5)» پس متساوى دهشان اختيار

اى كه به مقصود ره آورده اى ره به سوى مقصد خود برده اى


1- . در« خ»: تشنه به خون دشنه به خون هر كسى.
2- در« خ»: سر بتراش ارچه كه مو اندكيست.
3- در« چ»: جامه.
4- در« خ»: باز.
5- در« خ»: ذبح كنش ورنه به ايشان سپار.

ص: 129

شام تراصبح سعادت دميد بر تو مبارك بود اينصبح عيد «(1)»

عاشر ذى الحجه به آن رهنمون شد كه ز احرام حج آيى برون

اى كه به ميقات گذارت فتاد دولت احرام ترا دست داد

رمى ادا ساخته و ذبح و حلق وز گرو منع برون كرده دلق «(2)»

از كرم خالق اكبر تراست گشته وقوفين ميسّر تراست

برده سوى مقصد و مقصود راه آمده محرم به حريم اله

خيز و ببينصحن و منا روز نحر دم به دم از خونِ فدا گشته بحر

حمد و ثناى احد ذوالجلال ورد زبان ساز چو دارى مجال

در رهش از روى ارادت دراى سوى حريم حرم او گراى

بين كه چسان جمله خلايق ز دل كرده برون قيد علايق ز دل

از سر تعجيل و ره اضطراب سوى حرم آمده باصد شتاب

جمله در اطراف حرم گشته جمع پر زده پروانهصفت گرد شمع

در هوس قامت دلجوى او طوف كنان گرد سر كوى او

مردم آفاق ز بلغار و روس جمله شده ناظر آن نوعروس

كرده يكى بوم و بر روى طى وان دگرى آمده از مُلك رى

وين دگر از غايت مغرب زمين وان دگرى آمده ز اقصاى چين

و آن دگرى سوده قدم چند سال تا كه رسيده به حريم وصال

قطع بيابان و مراحل بسى طىّ به وادىّ و منازل بسى

كرده ولى بخت ندادست دست در قدح يأس فتادست مست

مانده به بيغوله حرمان اسير گشته اسير ستم چرخ پير

ناوك هجران به جگر خورده است راه به راه طلبش بُرده است


1- در« خ»: روزى فرخ شده چون روز عيد.
2- نوعى پشمينه كه درويشان پوشند معين.

ص: 130

در پى اين گلشن رضوان اثر «(1)» لاله صفت داغِ هوس بر جگر

رفته ازين باغ هزاران هزار بوده به دل، داغ غمش يادگار

شكر خدا واجب و لازم ترا كآمده اى بر در دولت سرا

پاى ملامت زده بر سنگ آزر وى نهاده به زمين نياز

جانب مقصد گذر آورده اى در رخ مقصود نظر كرده اى

وز كرم بى حد سبحانيت ختم شد اركان مسلمانيت

عُمره برآوردى و حج نيز هم پاك شدى از همه ظلم و ستم

مانده ز كار تو طوافى دگر خيز و كن امروز مصافى دگر

سوى حرم قصد افاضت نماى در طلب گنج سعادت درآى

روى بنه بوسه بزن به زمين چشم تحيّر «(2)» بگشا و ببين

رو به حرم كرده خلايق همه گشته حرم باز پُر از زمزمه

شعله زده طلعت شمساييش تازه شده خلعت عبّاسيش

دامن نازى كه به بالا زده بهر دل عاشق شيدا زده

بهر همين بسته كمر تا مگر جان كند آويزش بند كمر

برقعِ زركش كه فگنده برو كرده دلِ عاشقِ مسكين «(3)» گِرو

گشته ز خالش دو جهان مُشْكبو خم شده چرخ از شكن موى او

گشته همه فاخته او سرو ناز جمله چو پروانه و از شمع راز

سرو ز پا افتد واو استوار شمع به جا سوزد و او برقرار

سرو گرش گويم از آن رو نكوست كز سر او روح قدس بذله «(4)» گوست


1- در« خ»: در غم اين گلبن رضوان اثر.
2- در« خ»: بصيرت.
3- در« چ»: شيدا.
4- در« چ»: نغمه.

ص: 131

ز آتشِ او اين همه دلها كباب او شده مستغنى از اين اضطراب

در تك و دو آمده خلق اين چنين او ز سرِ ناز مربع نشين

نور الهش لَمَعاتِ خود است «(1)» خال سياهش حجر الاسود است

بوسه زنند اين همه بر خال او هيچ دگرگون نشود حال او

دامن او در كف مردم بسى او نكشد دامن لطف از كسى

بر درِ او روى تضرع به خاك در رهِ او خلقِ جهانى هلاك

چشم رضا گر نكند بر تو باز خاصيت حسن غرورست و ناز

حُسْن غنا آرد و عشق احتياج هر دو جهان زين دو گرفته رواج

كعبه كه در جلوه گرى دلرباست آن نه به رخساره و زلف دو تاست!

گر بودش روى ازين سوى نيست هر بصرى مدرك آن روى نيست

تنگ بود حوصله چشم سر چهره خوبان، دگرست آن دگر «(2)»

روى نمايد به تو در آن جهان طايف خود را طلبد ز آن ميان

روز قيامت كه برآيد نفور از دل مجروح ز نزديك و دور

روى به محشر نهد آن نو عروس با دف و مزمار و مغنّى و كوس

شانه زده گيسو و رو كرده باز خاك ره او شده اهل نياز «(3)»

جعد سياهش كه رسد تا ميان بافته از موى سر حاجيان

گونه خورشيد جهان بانيش گشته «(4)» ز خونابه قربانيش

گرد بخور عجب از دود آه كز دل طايف زده هرصبحگاه

با همه زيب آنصنم مهوشان جلوه كند دامن عزّت كشان


1- در« چ»: خداست.
2- در« خ»: چشم بصيرت كند آن را نظر.
3- در« خ»: گشته خرامنده به صد عزّ و ناز.
4- در« چ»: سرخ.

ص: 132

گوهر هر اشك كه بر دامُنش ريخته شد زيور پيرامُنش

هر كه گهى گشته به پيرامُنش دست تمنّا زده بر دامُنش

با همه شان روى به جنّت نهند نرگس «(1)» از آن نيست كه منت نهند

محيى از آن جمله تويى در شمار دامن گل را چه غم از زخم «(2)» خار

بهترش آنست كه در اين مصاف سعى نماييم براى طواف

اى به عبادت علم افراخته كار خود و خلقِ جهان ساخته «(3)»

پاى ز سر كرده در آور مصاف زانكه بود بر همه فرض اين طواف

چون كه شدى طايف بيت الحرام يافتى از طوف درش احترام

سعى كه از پيش ترا دست داد بار دگر باشد از اركان زياد

ورنه پى سعى به مسعى خرام تا شود احكامِ حج اكنون تمام

از پى آن سعى و طواف التجا به كه برى باز به سوى منا

تا كه درين منزل گيتى فروز از عقب اين دو شب آرى به روز

چون كه شود بعد زوال دگر «(4)» دامن پر سنگ بزن بر كمر

بيست و يكى سنگ بزن بر سه ميل سنگ به شيطان زده زينسان خليل

پاى دليل ست درين نكته لنگ خاصه كه آيد ز همه سوى سنگ

روز سوم پيشتر از وقت شام روى بنه جانب بيت الحرام

ورنه گرت شب شود آنجا درنگ روز دگر باز و بالست و سنگ

شيوه آداب نگهدار نيك شو به ادب ساكن اين خانه ليك

آنكه رسد دير، برد رخت زود شوق فزون گردد از آنش كه بود


1- در« چ»: هر كس.
2- در« خ»: نوك.
3- در« خ»: كار تو گرديده بهم ساخته.
4- در« خ»: اى پسر.

ص: 133

گريه بر فراق

روز جدايى كه نبيند كسى تيره تر است از شب هجران بسى

عاشق دل سوخته در هجر يار آورد انجم همه شب در شمار

كس نكند محنت هجر اختيار مرگ جداييست ميان دو يار

روز وداع است و فراقش ز پس ناله برون آى و به فريادرس

خون گرى اى ديده بهصد هاى هاى «(1)» وقت جداييست از آن خاك پاى

بخت كجا رفت هم آغوشيت هست كنون وقت سيه پوشيت

دل به مصيبت كسى افتاده طاق گه ز فراق و گهى از اشتياق

وقت وداع ست و اجل در كمين خاصه وداعصنمى اين چنين

كس نكند محنت هجر اختيار مرگ، جداييست ميان دو يار

اى گل باغ ملكوت الوداع مى روم اكنون به طواف وداع

با خفقانِ دل و رنجِصداع بوى تو جان قوت شده الوداع «(2)»

جان جهانى و به از جان بسى قطع ز جان چون كند آسان كسى

اى گل مشكين به نواى عجيب قطع وصال تو كند عندليب

وصل توأش سوخت به داغ جگر تا دگرى هجر چه آرد به سر

كرده به راه طلبت جان فدا مى شود اكنون به ضرورت جدا

دورى من از تو ضرورى بود ورنه كه را طاقت دورى بود

روز جدايى كه خرابم ز تو كافرم ار روى بتابم ز تو

گر ز توام دُور كند بخت بد مهر توام باز كشد سوى خود


1- . در« خ»: گريه كن اى ديده به صد هاى هاى.
2- در« خ»: بوى تو جان را شده قوت الوداع.

ص: 134

مدينه منوره

بادصبا دامن گل برفشاند نكهت يثرب به مشامم رساند

فارغ از انديشهصوت و ادا «(1)» گفت حديثى ز زبان وفا

كاى شده پاك از همه آلودگى دُردى «(2)» دل رفت به پالودگى

داده جلا آينه خويش را ساخته مرهم جگر ريش را

شهد وجود تو مصفّا شده بلكه ز هرصاف تر اصْفى شده

آينه ترسم كه برآرد غبار فرصت امروز غنيمت شمار

پاى تجرّد به سر خويش نه يك قدم از خويش فرا پيش نه

سكه زن آن نقد كه آورده اى ورنه زر آورده و مس برده اى

از زر بى سكّه چه خواهى خريد جامه ازين غصه بخواهى دريد

حجّ تو هر چند كه دين را در است حجّ دگر هست كه آن اكبر است

رونق فرمان تو بى مُهر شاه كم بود از مرتبه برگ «(3)» كاه

مُهر كن اين نامه كه در روزگار حجت كار تو شود روز كار

نامه كه گردن شكن سرورانست مُهر وى از خاتم پيغمبرانست

پر نشد از آتش شوق «(4)» تو دود دير شد آهنگ تو برخيز زود

گرمى اين كوره از آن آتش ست پاك كند نقد كه در وى غش ست

اين ره عشق ست «(5)» نه راه حجاز «(6)» زاد وى آن به كه كنى از نياز

مى رود اين ره به سوى كوى دوست فرصت جان باد كه معراج اوست


1- در« خ»: صوت وفا.
2- رسوباتى كه در مايعات ته نشين مى شود.
3- در« خ»: پرّ.
4- در« خ»: قهر.
5- در« خ»: عشاق بود.
6- در« ما»: نى حجاز.

ص: 135

نقش كف پاى شتر ره به ره داده نشان ها ز مه چارده

طرفه تر اين است كه در راه بدر روى زمين گشته پر از ماه بدر

بدر كه كامل به همه باب شد منزل خورشيد جهان تاب شد

طَيْبه كه شد مغرب خورشيد جود زرديش از وادىصفرا نمود

زردى روز آينه مغرب ست مغرب خورشيد جهان يثربست

اى قدم از سر به رهش ساخته پا ز سر دغدغه بشناخته

بى سر و بى پا شده بشتافتى ره به حريم حرمش يافتى

كوكب اقبال تو مسعود بود عاقبت كار تو محمود بود

بخت تو زد تخت بر اوج سپهر سود به نعلين تو رخ ماه و مهر

شاهد مقصود ترا ره نمود بر تو چه درها كه ز دولت گشود

اى شده محرم به حريم وصال وقت طلب آمد و گاهِ سؤال

لب بگشا بهر دعاى ثواب هست درين وقت دعا مستجاب

هر چه به غيب و به شهادت درست ازصدقات سر آن سرورست

باش ز گرد سر اوصدقه جوى جز به حريم حرمش ره مپوى

وجه نبى را چه مواجه شوى بى خبر و واله و بى خود شوى

زيارت فاطمه زهرا- س-

بار دگر ز آن سوىِ حجره خرام بانگ برآور به صلات و سلام

ميوه دل قرّة عينِ رسول زهره گردونِ نبوت بتول

سيده جمله زنانِ بهشت مانده، در پاى نبى سر به خشت

لب بگشا بهر دعا و ثواب هست در اين وقت دعا مستجاب

لب بگشا كآنچه ترا در دل است يك به يك از تربت او حاصل است

ص: 136

زيارت بقيع

شو متوجه به زمين بقيع عرش برين بين و مقام رفيع

هر طرفى نور دهد زان زمين همچو نجوم از فلك هفتمين

اين همه چون انجم و او آفتاب رفته ز خورشيد همه در نقاب

چون كه نهى بر در دروازه گام ورد زبان سازصلات و سلام

زنده دلان بين كه ز خود مرده اند سر به گريبان عدم برده اند

گر بگشايند ز عارض نقاب تيره نمايند مه و آفتاب

بر در دروازه كه دين را در است مقبره عمّه پيغمبر است

گنبد عباس كه خلد آشيانْست قبله اى از نور، به عالم عيانْست

چار دُر از دُرج نبوت در آن بحر سخا كان مروّت در آن

از فلك جود و سخا و كرم كرده قران چار ستاره به هم

پرده گشايم ز جمال سخم صادق و باقر على ست و حسن عليهم السلام

خفته در آغوش هم از يكدلى زاده معنى و نبى و على «(1)»

چون به ميان فاصله شان اند كيست مرقد اين چار تو گويى يكيست

مشهد عباس عليه السلام دوده از آن دود گرفتى قلم

خون دل از ديده فشاندى برون مرثيه گفتى و نوشتى به خون

آن حُجَر چند كه مانده سياه هست سياهيش از آن دود آه


1- در« ما»: داده معنى نبى و على.

ص: 137

سوز دلش «(1)» چون علم افروختى ز آتش آن لوح و قلم سوختى

هر يك از آن سنگ به چشم بدى در ره معنى «(2)» حجر الاسودى

سرمه آن سنگ دهد نور دل مردمك ديده ازو منفعل

بر سر آن ره كه طريق هُداست حجره ازواج رسول خداست

ساحتِ آن گنبدِ «(3)» فردوس بود حور به گيسو كندش رفت ورود

باز بنه گام دگر زان طرف كاخصفا بنگر و كان شرف

نيست مجال قدم اجنبى خفته در آن گوهرصلب نبى

خيلصحابه چه بزرگ و چه خرد بيش از آن است كه بتوان شمرد

در ته آن خاك كه كانها دروست آن نه بدنهاست كه كانها دروست

مقبره اى كز همه اينها جداست مقبره مادر شير خداست

پاى خسارت منه آنجا دلير خفته در آن بيشه يكى شير شير «(4)»

كان گهر معدن زر هر يكى زينت مه زيور خور هر يكى

اين همه در سايه آن آفتاب رفته به خلوتگه عزت به خواب

روز قيامت كه بود نفخصور اين همه خيزند در استار نور

خلق جهان مانده همه در مغاك از شرف اينها زد و سر بر سماك

سر چو برآرند ز جيب غبار چشم گشايند به ديدار يار

بخت اگر يار شود عن قريب خاك شوم بر سر كوى حبيب


1- در« خ»: آتش دل.
2- در« خ»: كعبه جان را.
3- در« خ»: منزل.
4- در« خ»: سر ز شير.

ص: 138

ديدار قبا

اى خَضِر راه خدا «(1)» مرحبا خيز كه شد شنبه روز قبا

تا به قبا هست قريب دو ميل طى نتوان كرد رهش بى دليل

نخل به نخل است همه پى ز پى سر به سر آورده چو در بيشه نى

هر يك از آن نخل چو سرو روان از ثمر افگنده به بر گيسوان

در ته هر نخل همه زرع و كشت چون نشود رشك زمين بهشت «(2)»

هست در اين عرصه مكان دگر خوابگه ناقه خير البشر

بئر اريس است مسمى چو گل هست در او خاتم ختم رسل

چشمه زرقاست كه چرخ كبود آمده پيشِ ره او در سجود

درصفت قصر رفيع قبا كرده دلم پيرهن و جان قبا

بئر رسول ست كز آب حيات لب به لب استاده چو جوى فرات

كعبه بهصد جاى ز شوق قُبا ساخته پيراهن عزّت قَبا

هشت كَرَتْ بهر نوافل قيام چون رسى از ره سوى مسجد خرام

هر كه به شنبه كند آنجا نزول عمره برآورد به قول رسول

مسجد فتح

پنجم شنبه كه بود روز چار پاى نه و دست تمنا برآر «(3)»

مسجد فتحست بناى رسول جاى دعايَسْت و محل قبول


1- در« س»: هدى.
2- در« خ»: روح فزا همچو رياض بهشت.
3- در« خ»: طوف مساجد كن و آبار و غار.

ص: 139

ساز قدم از سر و پا كن ز غين «(1)» رو به سوى مسجد ذوقبلتين «(2)»

مسجد دو قبله كه در آن زمين بود در آن روز رسول امين

بر سر چاه وضويى بساز داخل مسجد شو و سنت گزار «(3)»

پس به سوى مسجد اربعه گذر تا شوى از فيض همه بهره ور

مسجد اول بود از مصطفى قبله حاجات و محل دعا

باقى ديگر همه بى اشتباه هست ز اصحاب رسالت پناه

داخل هر يك شو و بهر نماز روى نِه آنجا به زمين نياز

بر سر آن ره به مساجد قريب كوه بلند است به غايت مهيب

در كمرش هست يكى غار تنگ كرده نبىّ نوبتى آنجا درنگ

هر كه به اخلاص شود داخلش مرتبه خاص شود حاصلش

پس سوى آبار نبى شو روان زانكه تنش را دهد آبش توان

سير ز هر چاه بياشام آب تا شوى اندر دو جهان كامياب

شهداى احد

سعى نما باز كه روز دگر بر شهداى احد آرى گذر

لاله از ايشان شده خونين كفن داغ نهاده به دل خويشتن

جمله به خون جگر آغشته اند بى خبر از هستى خود گشته اند

خورده مى از جام شهادت همه رفته ز دنيا به سعادت همه

بوى وفا مى دهد از خاك شان غرقه به خون تربت نمناك شان

مهر كيا سر زده زان سرزمين تختم وفا بار نيارد جز اين


1- غين: فرا گرفتن شهوت دل كسى را.
2- از اين بيت تا پايان بحث در« ما»: كه نسخه عكس آن در اختيار ماست، سفيد است.
3- در« س»: رو سوى مسجد ز براى نماز.

ص: 140

دامن گردون كه «(1)» شفق گون بود از اثر سرخى آن خون بود

روز قيامت كه برآرند سر با جگر خشك و كفن هاى تر

شُسته به خون روى چو اوراق گل سرخ ز سر تا به قدم جزء و كل

حمزه كه قربان شده در راه دوست سيّد هر جا كه شهيديست اوست «(2)»

سرخى كوه احد از خون او ريگ به ريگش همه تسبيح گو

كوه احد نيست كه كوهيست ود گفت پيمبر كه نحبّ «(3)» احد

هست يكى «(4)» كوه وليكن سياه سر به فلك بر زده چون دود آه

كوه چنان، فرش «(5)» زمينش چنين من سخن از كوه كنم يا زمين

سر به سر طَيْبه وجب بر وجب هر عجب از وى عجب مِنْ عجب

طَيْبه كه بطحا شد ازو باصفا خاك وى آغشته به مهر وفا


1- در« خ»: دامن آن كوه.
2- در« ما»: بحى.
3- . در« ما»: بحى.
4- . در« س» هست بسى.
5- در« خ»: سطح.

ص: 141

دو قصيده از خاقانى

در اينجا دو قصيده از خاقانى، شاعر بنام قرن ششم هجرى را كه در وصف كعبه و مناسك حج سروده مى آوريم. اين اشعار از بهترين اشعارى است كه در زبان فارسى پيرامون كعبه و حج به نظم درآمده است. قصايد خاقانى در اين باره بيش از اين است و قصد ما پس از چاپ سفرنامه منظوم حج، اشاره به نمونه هايى از اشعار شاعران فارسى در سفر حج است.

مأخذ ما براى چاپ آن، كتاب «بزم ديرينه عرس» است كه خانم دكتر معصومه معدن كن ضمن آن، پانزده قصيده از قصايد خاقانى را شرح كرده اند. اين كتاب در سال 1372 توسط مركز نشر دانشگاهى چاپ شده است.

ص: 142

قصيده ركوة الاسفار خاقانى

مطلع اول

صبح از حمايل فلك آهيخت خنجرش كيمختِ كوه اديم شد از خنجرش زرش

هر پاسبان كه طره بام زمانه داشت چون طرّه سر بريده شد از زخم خنجرش

صبح ازصفت چو يوسف و مه نيمه ترنج بِكرانِ چرخ دست بريده برابرش

شب گيسوان گشاد چو جاود زنى به شكل بسته زبان ز دودِگلوگاهْ مجمرش

گفتى كه نعل بود در آتش نهاد ماه مشهور شد چو شد زن دود افكن از سرش

شب را نهند حامله خاور چراست زرد كابستنى دليل كند روىِ اصفرش

شب عِقدِ عنبرينه گردون فرو گسست تا دستِصبح غاليه سازد ز عنبرش

آنك عروسِ روز پسِ حجله معتكف گردون نثارْ ساختهصد تختِ گوهرش

زان پيش كان عروس برهنه شود علم كوس از پى زفاف شد آنك نوا گرش

ص: 143

گويى كه مرغ روز ز رو زيورش بخورد كز خلق مرغ مى شنوم بانگ زيورش

مانا كه محرم عرفاتست آفتاب كِاحرام را برهنه سرآيد ز خاورش

هر سال محرمانه ردا گير آفتاب وز طيلسان مشترى آرند ميزرش

پس قرص آفتاب بهصابون زند مسيح كاحرام را ازارِ سپيدست در خورش

بينى به موقف عرفات آمده مسبيح از آفتاب جامه احرام در برش

پس گشتهصد هزار زبان آفتاب وار تا نسخه مناسك حج گردد از برش

نشْگفت اگر مسيح درآيد ز آسمان آرد طواف كعبه و گردد مجاورش

كامروز حلقه در كعبه ست آسمان حلقه زنان خانه معمور چاكرش

بل حارسيست بام و در كعبه را مسيح زانست فرقِ طارمِ پيروزه منظرش

چو بك زنِ مسيح مگر زان نگاشتند باصورتصليب بر ايوان قيصرش

مطلع دوم

ص: 144

سر حد باديه ست روان پاش بر سرش ترياقِ روح كُن ز سموم معطرش

نام زَميست كعبه مگر ناف مشك شد كاندر سموم كرد اثر مشك اذفرش

گوگرد سرخ و مشك سيه خاك و باد اوست باد بهشت زاده ز خاك مطهّرش

خون ريز بى ديت مشمر باديه كه هست عمر دوباره در سفر روح پرورش

در باديه ز شمه قدسى عجب مدار گر بر دمد ز بيخ زقّوم آب كوثرش

از سبزه و ز پرّ ملايك به هر دو گام مُدْهامتان دو بسته دو بستان اخضرش

درياى خشك ديده اى و كشتيى روان هان باديه نگه كن و هان ناقه بنگرش

درياى پر عجابت و ز اعراب موج زن از حلّه ها جزيره و از مكه معبرش

و آن كشتى دونده تر از بادبان چرخ خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش

لنگر شكوه باد كند دفع پس چرا در چار لنگرست روان بادصرصرش

جوزا سوار ديده نه اى بر بنات نعش ناقه نگر كژاوه بهم جفته از برش

پشت بنات نعش و دو پيكر سوار او ماه دگر سوار شده بر دو پيكرش

ص: 145

گيسوى حور و گوى زنخدانش بين بهم دستارچه كژاوه و ماه مدوّرش

ماند كژاوه حامله خوشخرام را اندر شكم دو بچه بمانده محصّرش

يا بى قلم دو نون مربع نگاشته اندر ميان چو تا دو نقطه كرده مضمرش

و آن ساربان ز برق سراب ابر كرده چشم وز آفتاب چهره چو ميغ مكدّرش

چونصد هزار لاف الف افتاده يك بيك از دور دست و پاى نجيبان رهبرش

وادى چو دشت محشر و بُختى روان چنانك كوه گران كه سَيْر بود روز محشرش

بل كانچنان شده ز ضعيفى كه بگذرد در چشم سوزنى بمثَل جسم لاغرش

چونصوفيانش باركشى بيش و قوتْ كم هم رقص و هم سماع همه شب ميسّرش

هر كز جلاجل و جرس آواز مى شنود در وهْم نفخِصور همى شد مصوّرش

صحن زمين ز كوكبه هودج آنچنانك گفتى كهصد هزار فلك شد مشهّرش

وان هودج خليفه متوّج به ماهِ زر چون شب كز آفتاب نهى تاج بر سرش

سالى ميان باديه ديدند فرغرى

ص: 146

زان سان كه هر كه گفت نكردند باورش باور كنى مرا كه بديدم به چشم خويش

امسال چون فراتْ روان چند فرغرش ظن بود حاج را كه مگر آب چشم من

جيحون سبيل كرد بر آن خاك اغبرش يا شعر آبدار من از دست روزگار

نقش الحجر بماند بر آن كوه و كردرش

مطلع سوم

اينك مواقف عرفاتست بنگرش طولش چو عرض جنت وصد عرض اكبرش

دهليز دارِ ملك الهى ستصحن او فرّاشْ جبرئيلش و جاروبْ شهپرش

نور اللَّه از تف نفس و آهْ مشعلش حزب اللَّه ازصف ملَك و انسْ لشكرش

پوشيدگان خلعت ايمان گه الست ايمانصفت برهنه سران در معسكرش

گردون كاسه پشت چو كفگير جمله چشم نظّاره سوى زنده دلانِ كفن ورش

از اشكشان چو سيب گذرها منقطّش وز بوسه چون ترنج حجره ها مجدّرش

از بس كه دود آه حجاب ستاره شد بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

ص: 147

بل شمع هفت چرخ گدازان شده چو موم از بس كه تف رسد ز نفس هاى بيمرش

جبريل خاطب عرفاتست روز حج ازصبح تيغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمستْ پختگان حقيقت چو بُختيان نه ساقيى پديد نه باده نه ساغرش

با هر پياده پاى دو اسبه ملَك دوان سلطان يكسواره گردون مسخّرش

در پاى هر برهنه سرى خضر جانفشان نعلين پاىْ همسر تاج سكندرش

تا پشت پاى بوده لباس ملكشهش همت به پشت پاى زده ملك سنجرش

خاك منى ز گوهر تر موج زن چو آب از چشم هر كه آبى و خاكى ست گوهرش

آورده هر خليل دلى نفس پاك را خون ريخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد ذابح و مريخ زيرِ دست حلق حمل بريده بدان تيغ احمرش

گفتى ز انبيا و امم هر كه رفته بود حق كرده در حوالى كعبه مكرّرش

قدرت رحم گشاده و زاده جهانِ نو بر ناف خاك ناف زده ماده و نرش

زمزم به سان ديده يعقوب زاده آب

ص: 148

يوسف كَشَنده دلو ز چاه مقعّرش بل كافتابِ چرخ رسن تاب ازان شدست

تا هم به دلوِ چرخ كشد آب اخترش و آن كعبه چون عروس كه هر سال تازه روى

بوده مشاطه اى بساز پورِ آزرش خاتونى از عرب همه شاهان غلام او

سمعاً و طاعه سجده كنان هفت كشورش خاتون كائناتْ مربّع نشسته خوش

پوشيده حلّه وز سرْ افتاده معجرش اندر حريم كعبه حرامست رسمصيد

صيادْ دست كوته وصيد، ايمن از شرش.

مطلع چهارم

منصيد آن كه كعبه جان هاست منظرش با من به پاىْ پيل كند جنگْ عبهرش

صد پيل وار خواهد از زرّ خشك از آنك مشكست پيل بالا در سنبل ترش

دل تو سنى كجا كند آن را كه طوق وار در گردن دلست كمند معنبرش

نقدست سرخ رويىِ دل با هزار درد از تنگى كمند نه از وجه ديگرش

خاقانيَست هندوى آن هنداونه زلف و آن زنگيانه خالِ سياه مدوّرش

ص: 149

چون موى زنگيَش سيه و كوتهست روز از تركتاز هندوى آشوب گسترش

خاقانى از ستايش كعبه چه نقص ديد كز زلف و خال گويد و كعبه برابرش

بى حرمتى بود نه حكيمى كه گاهه وِرد زند مجوس خواند و مصحف به بردرش

نى نى به جاى خويش نسيبى همى كند نعتيست زانِ دلبر و كعبه ست دلبرش

خال سياه او حجر الاسودست از آنك ماند به خال و زلف بهم حلقه درش

سنگ سيه مخوان حجر كعبه را از آنك خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش

گويى براى بوس خلايق پديد شد بر دست راست بيضه مُهر پيمبرش

خاقانيا به كعبه رسيدى روان بپاش گرچه نه جنس پيشكشست اين محقّرش

ديدى جنابِ حق جنبِ آز در مشو كعبه مطّهرست جُنب خانه مشمرش

با آب و جاهِ كعبه وجود تو حيضِ تست هم زابِ چاهِ كعبه فرو شوى يكسرش

اين زال سر سپيد سيه دل طلاق دِه آنك ببين معاينه فرزندْ شوهرش

تا حشر مرده زِست و جُنب مُرد هر كسى

ص: 150

كاين شوخِ مستحاضه فرو شد به بسترش كى بدترين حبايل شيطان كند طلب

آن كس كه با حمايل سلطان بود برش خورشيد را برِ پسر مريمست جاى

جاى سُها بود به برِ نعش و دخترش از چنبر كبود فلك چون رسن مپيچ

مردى كن و چو طفل برون جِه ز چنبرش اول فسون دهد فلك آخر گلو بُرد

آخر برنجى ار شوى اول فسون خرش اول برفق دانه بپاشند پيش مرغ

چونصيد شد بقهر ببرّند حنجرش سوگند خور به كعبه و هم كعبه داند آنك

مِثْلت نبود و هم نبوَد يك ثناگرش شكر جمال گوى كه معمار كعبه اوست

يا رب چو كعبه دار عزيز و معمّرش شاه سخن به خدمت شاه سخا رسيد

شاه سخا سخن ز فلك ديد برترش طبع و زبان چو تير خزر ديد و تيغ هند

از روم ساخت دِرعش و از مصرْ مغفرش آرى منم كه رومى و مصريست خلعتم

زان كس كه رفت تا خزر و هند مَخْبَرش صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلش و قصب

زان كس كه آفتاب بوَد سايه فرش

ص: 151

يك خانه دارم زر ركنى و جعفرى زان كس كه ركن خانه دين خواند جعفرش

بر تاج آفتاب كشم سر به طوق او بر ابلق فلك فكنم زين به استرش

ديدم كه سيئات جهانش نكردصيد زان رد نكردم اين حسنات موفّرش

ص: 152

قصيده تحفة الحرمين و تفاحة الثقلين

مطلع اول

صبح خيزان بين بهصدر كعبه مهمان آمده جان عالم ديده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان السلاطين داده بوس پس به بار عام پيشصفّه مهمان آمده

كعبه بر كرده عرب وار آتشى كز نور آن شب روان در راهْ منزل منزل آسان آمده

كعبه استقبالشان فرموده هم در باديه پس همه ره با همه لبيّك گويان آمده

شب روان چون كرمِ شب تابندصحرايى همه خفتگان چون كرم قَز زنده بزندان آمده

كعبه بر خوانى نشانده فاقه زدگان را بناز كز نياز آنجا سليمان مورِ آن خوان آمده

بر سر آن خوان عزّت نسرِ طائر دان مگس بلكه پرّ جبرئيل آنجا مگس ران آمده

از براى خوان كعبه ماه در ماهى دوبار گاه سيمين نان و گه زرين نمكدان آمده

رُسته دندان نياز آنجا و پير هشت خلد از بن دندان طفيل هفت مردان آمده

پيشْ دندان از در سلطان به دست خاصگان دوستگانى سر به مهرِ خاص سلطان آمده

ص: 153

مصطفى استاده خوانسالار و رضوان طشت دار هديه دندان مزدِ خاصِ و عام يكسان آمده

هم خلال از طوبى و هم آبدست از سلسبيل بلكه دست آب همه تسنيم رضوان آمده

آسمان آورده زرّين آبدستان ز آفتاب پشت خَم پيش سران چون آبدستان آمده

خضر جُلّابى به دست از آبدست مصطفى كوست ظلمات عرب را آب حيوان آمده

فاقه پروردان چو پاكان حوارى روزه دار كعبه همچون خوان عيسى عيدِ ايشان آمده

يوسفان در پيش خوان كعبه باشند آنچناك پيش يوسف قحط پروردانِ كنعان آمده

خوان كعبه هشت خوان خلد را ماند كه هست چارجوى او را به جاى سبع الوان آمده

بر سر آن خوان دل پاكان چو مرغان بهشت نيمه اى گويا و ديگر نيمه بريان آمده

كعبه در تربيع همچون تخت نرد مهره باز كعبتين جان ها و نرّاد انسى و جان آمده

نقش يك تنها به روى كعبتين پيدا شده پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابى كرده بر حق ختم چون نرد زياد هر كه شش پنجى زده يك بر سر آن آمده

عالمان چون خضرِ پوشيده برهنه پاى و سر

ص: 154

نعلِ پيشان همسر تاج خضَر خان آمده صوفيان در كوه پر آب زندگانى چون خضَر

همچو موسى در عصاشان جان ثعبان آمده هو و هو گويان مريدان هوى هوى اندر دهان

چونصدف تن غرق اشك و سينه عطشان آمده ز آه ايشان گه الف چون سوزن عيسى شده

گاه هى چون حلقه زنجير مطران آمده آتشين حلقه ز باد آفتاده و جَسته ز حلق

رفته ساق عرش را خلخال پيچان آمده ز آهشان يك نيمه مسمار در دوزخ شده

باز ديگر نيمه طوق حلقِ شيطان آمده اين مربّع خانه نور از خروشصادقان

چون مسدّس خان زنبوران پُر افغان آمده چون مشبك خان زنبوران ز آه عاشقان

بس دريچه كاندرين بام نُه ايوان آمده كعبه همچون شاه زنبوران ميانجا معتكف

عالمى گردش چو زنبوران غريوان آمده آفتاب اشتر سوارى بر فلك بيمار تن

در طواف كعبه محرم وار عريان آمده خون قربان رفته در زير زمين تا پشت گاو

گاوِ بالاى زمين از بهر قربان آمده بر زمين الحمدللَّه خون قربان بسته نقش

ص: 155

كعبه در ناف زمين بهتر سلاله ست از شرف كاندر ارحام وجود ازصلبِ فرمان آمده

كعبه خاتون دو كَوْن او را در اين خرگاهِ سبز هفت بانو بين پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم جوهر و عنبر به نام اين ز روم آن از حبش سالارِ كيهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابك و آن دو را گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشك از روى گندمگون خاتون عرب عاشقان را آرزو بخش و دلستان آمده

روى گندمگون او بوده تصاوير بهشت آدم از سوداى گندم ز آن پريشان آمده

كعبهصرّافى دكانش نيمه بام آسمان بر يكى دستش محكّ زرّ ايمان آمده

بر محكّ كعبه كو جنس بلال آمد به رنگ هر كه را زر بولهب رَويست شادان آمده

بر سياهى سنگ اگر زرّت سپيد آيد نه سرخ ز آن سپيدى دان سياهى روىِ ديوان آمده

سنگ زر شبرنگ لكنصبح وار از راستى شاهد هر بچه كز خورشيد در كان آمده

در سياهى سنگ كعبه روشنايى بين چنانك نور معنى در سياهى حرف قرآن آمده

زمزم آنك چون دهانى آب حيوان در گلو

ص: 156

زمزم آنك چون دهانى آب حيوان در گلو و آن دهان را ميم لب چون سين دندان آمده

پيش عيسى دم چهِ زمزمصليب دلوِ چرخ سرنگون بى آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفى كحّال عقل و كعبه دكان شفاست عيسى اينجا كيست هاون كوب دكان آمده

عيسى آنك پيش كعبه بسته چون احراميان چادرى كان دست ريسِ دختِ عمران آمده

كعبه را از خاصيت پنداشته عود الصليب كز دم ابن اللَّه او را امّصبيان آمده

از «اأَنْتَ» اش همزه مسمار و الف دارى شده بر چنين دارى ز عصمت «كاف ها» خون آمده

گر حرم خون گريد از غوغاى مكه حق اوست كز فلاخنشان فراز كعبه غضبان آمده

بر خلاف عادت از اصحاب فيلست اى عجب بر سر مرغان كعبه سنگ باران آمده

مكيان چون ماكيانى بر سر خود كرده خاك كز خروس فتنه شان آواز خذلان آمده

بوقبيس آرامگاه انبيا بوده مقيم باز غضبان گاهِ اهل بغى و عصيان آمده

كرده عيسى نامى از بالاى كعبه خيبرى و اندرو مشتى يهودى رنگ فتّان آمده

زود بينام از جلال كعبه مريمصفت

ص: 157

من به چشم خويش ديدم كعبه را از زخم سنگ اشكبار از دست مشتى نابسامان آمده

كرده روح القدس پيش كعبه پرها را حجاب تا بر او آسيب سنگ اهل طغيان آمده

بوقيس از شرم كعبه رفته در زلزال خوف كعبه را از روى ضجرت راى نقلان آمده

كعبه در شومى عرب چون قطب در تنگىصدف ياصدف در بحر ظلمانى گروگان آمده

كعبه قطبست و بنى آدم بنات النعش وار گرد قطب آسيمه سر شيدا و حيران آمده

كعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاسِ زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

كعبه روغن خانه اى دان روز و شب گاو خراس گاوِ پيسه گردِ روغن خانه گردان آمده

كعبه شمع و روشنان پروانه و گيتى لگن بر لگن پروانه را بين مست جولان آمده

كعبه گنجست و سياهان عرب ماران گنج گردِ گنج آنكصف ماران فراوان آمده

كعبه شان شهد و كان زرّ رسته ست اى عجب خيل زنبوران و مارانش نگهبان آمده.

مطلع دوم

ص: 158

الوداع اى كعبه كاينك وقت هجران آمده دل تنورى گشته و زو ديده طوفان آمده

الوداع اى كعبه كاينك مست راوق گشته خاك زآنكه چشم از اشك ميگون راوق افشان آمده

الوداع اى كعبه كاينك كالبد با حال بد رفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده

الوداع اى كعبه كاينك هفته اى در خدمتت عيش خوابى بوده و تعبيرش احزان آمده

الوداع اى كعبه كاينك روز وصلتصبح وار دير سر بر كرده و بس زود پايان آمده

الوداع اى كعبه كاينك درد هجران جان گزاى شمه اى خاك مدينه حرز و درمان آمده

مكه مى خواهى و كعبه ها مدينه پيش توست مكه تمكين و در روى كعبه جان آمده

مصطفى كعبه ست و مُهر كتف او سنگ سياه هر كف از بحر كف او زمزم احسان آمده

گرد چار اركان او بين هفت طوق و شش جهت چار اركانش ز ياران چار اقران آمده

حبّذا خاك مدينه حبّذا عين النبى هر دو اصل چار جوى و هشت و بستان آمده

در مدينه مصطفى دين مشخص دان و بس زآنكه از دين در مدينه اصل و بنيان آمده

گر بجويى ور نويسى هم به اسم و هم به ذات در مدينه نقش دين بينى به برهان آمده

ص: 159

پيشصدر مصطفى بين هم بلال و همصهيب اين چو عود آن چون شكر در عود سوزان آمده

پيش بزم مصطفى بين دعوت كرّ و بيان عود سوزان آفتاب و عود كيوان آمده

مصطفى دم بسته و خلوت نشسته بهر آنك بلبل و نحلست و گيتى را زمستان آمده

باش تا باغ قيامت را بهار آيد كه باز نحل و بلبل بينى اندر لحن و دستان آمده

كاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز زاده فرزندى كه شاهنشاهِ دو جْهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش هزار زاده خورشيدى كه تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبى زرّاد لشكرگاه او بازصاحب جيش آن لشكر سليمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگىّ مصطفى هر نو آمد كز مشيمه چار اركان آمده

وين عجوز خشك پستان بهر بيشى امتش مادر يحيى ست گويى تازه زهدان آمده

بنده خاقانى بهصدر مصطفى آورده روى كرده ايمان تازه و وز رفته پشيمان آمده

چون بيابان سوخته رويش ز اشك شور گرم چون به تابستان نمكزار بيابان آمده

آسمان وار از خجالت سرفكنده بر زمين

ص: 160

آفتاب آسا به سوى خاك غلطان آمده گر مسلمان بوده عبداللَّه بِنْ سَرْح از نخست

باز كافر گشته و در راه كفران آمده بوده كعب بن زهير از ابتدا كافرصفت

پس مسلمان گشته و همجنس حسّان آمده گر توأم عبداللَّه بن سرح خوانى باك نيست

من به دل كعبم مسلمانتر ز سلمان آمده نام من چون سرخ زنبوران چرا كافر نهى

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده خلق بارى كيست كامرزد گناه بندگان

بنده را توفيق آمرزش ز يزدان آمده گر همه زهرست خلق از زهر خلق انديشه نيست

هر كه را ترياق فاروقش ز فرقان آمده من شكسته خاطر از شروانيان و ز لفظ من

خاك شروان موييايى بخش ايران آمده گرچه شروان نيست چون غزنين من غزنينِ فضل

از چو من غزنين نگر غزنين به شروان آمده من به بغداد و همه آفاق خاقانى طلب

نام خاقانى طراز فخر خاقان آمده «(1)»


1- چند بيت در ادامه اين قصيده آمده كه در وصف خليفه عباسى وقت است و نيازى به ذكر آن نيست.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109